با آدمهایی که به اندازۀ خودم تجربه داشتهاند و چیز یاد گرفتهاند و از سیاست به اندازۀ من متنفرند و از مذهب به اندازۀ من دورند و نظرشان راجع به پسرها با من یکی است و مثل من کتاب میخوانند و پیرو ایدئولوژی نسبیگراییاند، هرگز نمیتوانم دوستانه قدم بزنم و از دوستیمان لذت ببرم و باز باهاش قرار بیرون رفتن بگذارم. دوست باید یا قدری از تو احمقتر باشد تا بتوانی میان حرفهای الکی و خوراکی لمباندن و ساز زدن و خرید کردن نصیحتش هم بکنی و چیز بهش یاد بدهی، تا حس کنی تاحالا زندگیات را غیر از خوردن و خوابیدن صرف بزرگ شدن هم کرده بودی و به خودت افتخار کنی، یا باید خیلی از تو پختهتر باشد و هی بهت چیز یاد بدهد که حس کنی همۀ 24 سال عمرت را صرف خوابیدن و خوردن کردهای و نه عکاس شدهای، نه نوازنده، نه کتاب دندانگیری خواندهای نه چیز به درد بخوری نوشتهای و خاک تو سرت! دوست باید به دردی بخورد. به درد گوش شدن برای زبان همیشه لال ماندهات، یا چیز میز یاد دادن بهت. باید دردی از تو دوا کند، کاری کند، نقطۀ رنگیِ روشن یا حتی تیرهای باشد توی روزهایت، نه حباب، نه سایه. آدمی که عین تو فکر میکند، عین تو زندگی کرده و انگار حتی به اندازۀ تو خوابیده و روزهای هدر رفتۀ تو را برای خودش کپی کرده، مثل یک مداد اضافه توی جامدادیست، میشود سر جلسۀ کنکور به بقل دستی قرض داد و هرگز پس نگرفت.