میدانم. این روزها نشستهای گوشۀ اتاق و پاییز طلایی 1و2 گوش میکنی، هی به ساعت نگاه میکنی و هی بلند میگویی "اااااه چرا شب نمیشه" و هی منتظری خواب برسد و تو را با خودش ببرد. این روزها را دلت میخواهد فقط خواب باشی. 4 عصر بیدار میشوی و تا ساعت 12 که همه بخوابند عذاب میکشی. برای وانمود کردن به معمولی بودن باید خیلی انرژی صرف کرد. برای لبخند زدن، برای گفتگو کردن، برای نگاههای مثل همیشه، راه رفتنهای مثل همیشه. میدانم این روزها لواشک خوردن را از سر گرفتهای. شکلات خریدن را. ناخنهایت را از ته گرفتهای. کتابهایت را دورت چیدهای و با عروسک بچگیهایت حرف میزنی. میدانم پاهایت هی یخ میکنند و لبهایت خشک میشوند. مهمانیها را حاضر نمیشوی، تلفنها را جواب نمیدهی، از آدمهایی که نیاز به گوش شنوا دارند فرار میکنی و مثل قبل دلت نمیخواهد آرامش کسی باشی. دلت میخواهد آرامش داشته باشی. میدانم این روزها آرام نیستی. دلت میخواهد فقط کمی فراموشی نصیب هر دوی شما میشد، فقط کمی فداکاری، فقط کمی صبر، کمی عشق حقیقی. حسرت نداشتهها را می خوری این روزها. از آینه فراری شدهای و فقط داری به اخلاق بد و رفتار بدت فکر میکنی و به خودت لعنت میفرستی، به خودت نگاه نمیکنی، که بیشتر از زشتی سیرت زشتی صورت هم عذابت ندهد. میدانم نقاهت سختی را سپری میکنی. انتخاب کردهای که محروم باشی و هنوز مطمئن نیستی انتخابت صد درصد درست باشد. این روزها منتظر معجزه نشستهای. منتظر آرامش که در را باز کند و بیاید تمام اتاق را پر کند و همهچیز تمام شود.
جملههایی هست که وقتی بیان میشود به دل مینشیند. بعد مدام یادت میآید. بعد هی بهش فکر میکنی. موقعیتهای آن جمله برایت اتفاق میافتد و هی برایت یادآوری میشود که فلان حرف چقدر خوب بود، عمیق بود. بعد کم کم یادت نمیآید چه کسی این را گفته بود یا کجا خوانده بودی. حتی فرم و جملهبندیاش را یادت میرود و چیزی که یادت میماند مفهوم عمیقی است که یک زمانی آدمی زودتر از تو بهش رسیده بوده، در جملهای کوتاه و مسخره بیانش کرده و امیدوار بوده از بین همۀ کسانی که جملهاش را میخوانند کسی باشد که بفهمد. که آنقدر از غافله پرت نباشد که بگوید "هوف چه مسخره، چه بیمعنی" و بگذرد. نویسنده بودن درد دارد. انتظار برای پیدا شدن آدمهایی که روزها به تک جملهای از تو فکر کرده باشند و حالا روبروی تو نشسته باشند برای خیره شدن در چشمهایت، که بخواهند بهت نشان دهند که چقدر به درک تو رسیدند، که چقدر فهمیدند چی پس ذهنت بوده، که فهمیدند چه دردهایی کشیده بودی و چه فریادهایی داشتی توی زندگیات، که بهت بفهمانند چقدر سنگینی زندگیات را دیده اند در جملههایت...
بعضی آدمها بیشتر از هر کاری سکوت میکنند. نه خاطرهای تعریف میکنند، نه هواداری فلسفهای میکنند، نه سیاستی را نفرین و نه دینی را تبلیغ میکنند، نه از بایدها و شایدها و قوانین و احتمالات حرف میزنند و نه حتی چیزی میخواهند. بعضیها عمرشان را صرف گوش کردن میکنند و با گوشهایشان ارضاء میشوند. بایدها و شایدهایشان را از دهان دیگران میشوند، فحشهای سیاسی ته دلشان را دیگران میگویند، دینداری و دینستیزی و دعواهای قومیتی را در آدمهای دور و برشان میبینند، خاطراتشان را برای قلم و کاغذ و وبلاگشان نگه میدارند و از هیچ خوانندهای هم انتظار بازخورد ندارند. بعضی آدمها وقتی "دوستت دارم" توی گلویشان گیر کرده سکوت میکنند با لبخند، وقتی هم از دل و شعور کسی "ناامید" میشوند سکوت میکنند با بیتفاوتی، و فرق سکوتهایشان را باید از چشمهایشان فهمید. معنی دارد اینهمه حرف نزدن. خطر دارد. درد دارد. آدمهای ساکت، آرام توی دل دیگران مینشینند چون حس خودنمایی و حرافی دیگران را ارضاء میکنند، و وقت رفتن، صدای پایی ندارند، آرام میروند، و میروند... آدمهای ساکت توی دنیایی زندگی میکنند که زبانش چشمهاست و نگاه است و لبخند و اشک. آنها را از خودتان نرانید. حس غربتشان را بیشتر نکنید. بیشتر از این تنهایشان نگذارید. میهماننواز باشید، دنیایشان را هم پیدا نکنند بالآخره روزی یکی از همشهریهای غریبشان را در شلوغی شهر شما پیدا میکنند و دست از سر همهتان برمیدارند، غرق خودشان میشوند.
آن زن صبور قصهها، او که کمرش خم میشود و باز میایستد، او که یکشبه موهایش سپید میشود، او که بغضهایش را گریه نمیکند، او که چشمهایش تغییر میکند و حزن عظیمی توی نگاهش میگنجد، او که به جای فریاد از ته گلو آرام و زیر لب میگوید "خدا را شکر" آن زن صبور قصهها منم. او که به اینهمه صبر و تحمل و امیدش حسادت میکنند، او که میخواهند شبیهش باشند، او که با کمر خمیده راه رفتنش غبطه خوردن دارد، او که هنوز میخندد و شوخی میکند، او که از پس سالها زمین خوردن، سالها بلند میشود و ادامه میدهد و مهربان میماند، او که فقط در قصهها بود اینجاست؛ منم...
بعضی آدمها لذت را از تو میگیرند. نه در لحظه، نه، "حس لذت" را ازت میگیرند. طوری که بعد آنها هیچ بوسهای، هیچ امیدی، هیچ دوستت دارم و مواظبتم و عاشقت شدمی سر کیفت نمیآورد. انگار عادیترین حرف زندگیات را شنیده باشی، حسی دَرِت غلیان نمیکند. بعضی آدمها با تو این کار را میکنند. که همانطور تند تند که قدم میزنی طرف خوشبختی، یهو ته خط را جلوی پاهایت ببینی و از ترس سقوط سرجایت میخکوب شوی، به خودت بلرزی، ضعف کنی، اما تاب بیاوری. ته خط را جلوی پاهایت ببینی و وحشتزده اطرافت را بکاوی دنبال آغوش، دنبال دست، دنبال خدا، و حتی خدا را نبینی...
قدم میزدم. با چشمهای بسته، با چشمهای باز. بین رفتنهای مردمِ رنگرنگِ هفتحوض، همه به سمت بالا و من پایین میرفتم. قدم میزدم. سست و غمزده قدم میزدم و زیرلب حرف میزدم. بی ابا از دیوانه خطاب شدن با خودم گپ میزدم. میگفتم "این قانونه، تو خاص نیستی، همۀ آدما وقتی دلشون میگیره تنهان، وقتی شکست میخورن تنهان، هیچکس وظیفه نداره حوصله خرج تو کنه و پای بغضها و قدم زدنهات وایسه. هیچکس وظیفه نداره وقتی رو که میشه با مادر و پدر و دوست صرف شه هدر تو کنه. همۀ آدما اینطورن که دیگرانو برای لذتهاشون بخوان. برای خوشگذروندن، خرید کردن، سفر و مهمونی، کمک گرفتن، مشورت خواستن، گوش شنوای درد دلها شدن، و هیچکس وظیفه نداره خوب باشه، که همونقدر پات وایسه که تو پای دنیا وایسادی. اگه دلت از دنیا گرفته بلند شو برو. اینجا موندی بین این آدما و توقع داری یه امشب، شاید فقط یه شب، در آغوش کسی حس کنی تنها نیستی و حس کنی "تحمل" بسه، حس کنی "صبر" بسه، "خستگی"هاتو درکنی... و هیچ آغوشی مال تو نیست، و هیچ چشمی نگران روزهای سخت دختر ضعیف و ظریفی مثل تو نیست... کلافهای، پس پاشو دور شو." قدم میزدم. به خودم حرف میزدم. به خودم میگفتم بلند شو از این شهر برو. از این شرایط دور شو. صدای زهره توی گوشم بود: "امینآباد ته دنیاست حمیده! دنیای آدمای به ته خط رسیده. ته خط..." و دلم قرص بود که من مرد شدهام. ته خط من فقط مرگ منه. من مرد شدهام. فقط مرگ من...
قدم میزدم. برای هضم تمام خستگیهای تلمبار روی دلم، که داشت تا گلو بالا میآمد، داشت خفهام میکرد. یکی از همین شبها داشتم خفه میشدم. استعاره نمینویسم! داشتم واقعأ خفه میشدم مردم! چند ثانیه دستگاه تنفسیام کار نکرد. چرا؟ حتما دق کرن اینجوریست. داشتم خفه میشدم و نشدم. نفس کشیدم. سرفه کردم. بهش فکر نکردم. به هیچچیز فکر نکردم. لحظههایی هست که دنیا دنیا فکر داری و به هیچچیز فکر نمیکنی. به هیچچیز فکر نکردم. فقط دراز کشیدم. درد بالای سرم نشسته بود. خوابیدنم را تماشا میکرد. میگفت امین آباد ته خطه...