در تمام بخش هایِ درمانی ِ هریک از بیماری هایِ رفتاری،اولین فرایند ِ درمانی حرف زدن است.حرف زدن بدون سانسور از مشکل...اینکه در اولین قدم،بیمار به درمانگر رجوع میکند و برایش از نوع ِ مشکل ِ خود میگوید.مثلا میگوید تا چه اندازه تنهاست،میگوید نیاز به عشق دارد.میگوید از والدینش متنفر است و میخواهد جدا زندگی کند.میگوید تحمل زنده ماندن را ندارد.میگوید دلش برای کسی که دیگر نیست تنگ شده است.و... تنها و تنها در جلسه ی اول مراجع کننده حرف میزند...استادی داشتیم که میگفت برخی از آدم ها تنها به جلسه ی اول کفایت میکنند و زمانی که در همان جلسه ی اول تمام حرف هایشان را میزنند ،بهبود پیدا میکنند و دیگر نیازی به ادامه روند درمانی نیست...آدم هایی هستند که پیش روان شناس و یا مشاور میروند که صرفن حرف بزنند.هیچ مشکلی جز بی هم زبانی در این میان نیست.تمام ما در طول زندگی مان وقت هایی را میخواهیم که کسی جلویمان بشیند و برایش بگوییم.نه نیازی به تائید داریم و نه نیازی به رد...حرف زدن باعث میشود مشکل ها خود به خود حل شوند.باعث میشود لایه ی چروک شده ی ِدرون آدم،آرام آرام از بین برود.حرف زدن خودش باعث رفرش شدن است.باعث برطرف شدن سو تفاهم ها و کدورت هاست.باعث محکم شدن علایق.باعث اطمینان بخشی به طرف مقابل که من به تو اعتماد دارم...حرف بزنیم.نه تنها از اندوه ها و تنفراتمان که از عشق مان نسبت به یکدیگر بگوییم.بگوییم تا چه اندازه لبخند زدنت را دوست دارم.بگوییم غصه ی پوست ناصافت را نخور،درعوض دستان ِ قشنگی داری.بگوییم اضافه وزنت بهانه ای باشد برای پیاده روی ِ های ِ دونفری ِ طولانی مان...حرف هایی که توی دلتان سنگینی میکند تنها با گفتنشان سبک و حتی محو میشوند.بگوییم ندیدنت،بد اخلاقم میکند.از اینکه دستش را به سردی گرفته اید از او معذرت بخواهید.دلیل زدن ِ حرفی که دلتان را شکسته است را بپرسید.از دلخوری هایتان،اندوه هایتان،دل تنگی هایتان بگویید...پشت چشم نازک کردن،متلک انداختن،پاک کردن شماره از دفتر تلفن،سرد و سنگین شدن،بی توجهی کردن با کسی که از او ناراحتید،هیچ مشکلی را حل نمیکند.و حتی گاهی بوسیدن،در آغوش کشیدن،هدیه دادن هم نمیتواند به اندازه ی شنیدن دوستت دارم،قلب یک آدم را شفا دهد.....داشتم میگفتم؛ در تمام بخش هایِ درمانی ِ هریک از بیماری ها و ناخوشی هایِ رفتاری،اولین فرایند ِ درمانی حرف زدن است...اما چرا ما از این مرحله به عنوان ِ اخرین مرحله و بعد از تمام تعارضات و سو تفاهمات،زمانیکه حتی هیچ راه برگشتی وجود ندارد؛استفاده میکنیم؟!
باید معنی "آرامش داشتن" و "آرامش نداشتن" را فهمیده باشی، پیر شدن و وقتهای اضافی و روزهای فکر کردن و فکر کردن و هیچ کاری جز فکر کردن نداشتن را باید به چشم دیده باشی، وجدانهای در جوانی خواب و در روزهای پیری بیدار را باید دیده باشی، بغض کردنها، حسرت خوردنها، افکار همیشه زنده، خاطرات همیشه جلوی چشم، عذابها و ایکاشها را باید در پیرزن و پیرمردی دیده باشی تا خیالت از عدالت این دنیا راحت شده باشد. بعد میتوانی با اعتماد به خدا و عدالتش، آدم بدها را بسپاری به دست روزگار. میتوانی دعا کنی خدا درست در لحظهای که همۀ آدمها بیشتر از هوا و غذا به آرامش نیاز دارند، آرامش را از فلان کس بگیرد. دعا کنی روزهایی را که همۀ آدمها نیاز به حس خوبِ مرور خاطرات مثبت دارند تا احساس ارزشمندی کنند، تا احساس کنند در جوانی و میانسالی انسان بودهاند، مفید و شریف بودهاند، فلان کس خاطرات آزار و رنج و مصیبتهایی که رسانده مرور شود برایش و مجبور شود برای کسب غرور کهنسالی دروغ بگوید به همه، بعد از خودش بیشتر متنفر شود. میتوانی برای آدمهای بد دعا کنی که روزهای طولانی، شبهای طولانیتر، خاطرات زنده و وجدانهای بیدار داشته باشند. همین برای مرگی دردناک کافیست. مرگی آنقدر دردناک که خیالت راحت باشد تمام روزهای مردن و زنده شدن، تمام فریاد کشیدنهای توی گلو، تمام دردهای تمام نشدنی جوانیات را تلافی میکند. اگر آدمِ تلافی کردنی، چی از چنین رنجی برای او دردناک تر؟!