همیشه تنها

همیشه تنها

پیامک
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ , ۲۱:۲۱
    ردپا
متمایلات
کلیک‌خور
پیوندها

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

یکی از مرض های کمال گراییم اینه که دشمن نداشته باشم. کسی نباشه که ازم متنفر باشه. کسی با شنیدن تصادفی اسمم، ملاقات غیرمنتظره باهام یا یادآوری خاطراتم منزجر نشه. دردناک ترین تجربه هام تجربه درگیری با دوستان و آشنایان سابق و غریبه های فعلی بوده. بی اغراق، حین و بعد از تمام اون خداحافظی ها دلم به شدت و بارها شکسته. پس دل نازکم! یه کمال گرای دل نازک، که در رسیدن به بزرگترین و غلط ترین هدفش یعنی راضی نگه داشتن تمام آدما، دوست داشتنی بودن برای همه سلیقه ها و دوست بودن با همه، شکست خورده و از این شکست، جدا از تک تک شکست های دلش، بدجوری دلشکسته است.
۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۲۱
حمیده کوه افکن


بعضیا تصمیم‌های عامه‌پسند می‌گیرن. تمایلاتِ متفاوتی دارن، سرکوب یا پنهانش می‌کنن. اگه سرکوب ‌کنن عمر و آینده خودشون و اطرافیانشون به باد می‌ره. اگه پنهان ‌کنن، خیلی حرفه‌ای باشن یکی دو تا شاهد برای زندگی مخفیشون دارن و اگه خیلی ناشی، ده‌ها شاهد. به شاهدها باج می‌دن و ازشون می‌ترسن. اونا با «ترس» زندگی می‌کنن.
گروه دیگهء آدما تصمیم‌های متفاوتی دارن، اما به قدر کافی برای اخذ اون تصمیم‌ها شجاع هستن و توان مواجهه با عواقب «متفاوت بودن» رو دارن. این آدما بیشتر فکر می‌کنن. سر دوراهیِ تصمیم‌گیری بیشتر می‌مونن. بیشتر تعلل می‌کنن و تصمیم نهایی رو دیرتر و سخت‌تر می‌گیرن. تصمیم بر «جنگ». 
رفتن به مسیری متفاوت از اطرافیان یعنی رها شدن دستِ حمایت. خانواده و احتمالا دوستانت دارن در مسیری ادامه می‌دن که تو داری ازش جدا می‌شی، و پا تو راهی می‌ذاری‌ که لااقل تا مدتی (تا پیدا کردن دوست) دَرِش تنهایی. اونم در نامطمئن‌ترین شرایطِ روحیِ ممکن. مردد و نگران.

دختر‌و پسرهایی که دوست جنس مخالف دارن، باهاش حتی سفر می‌رن، اما خانواده فکر می‌کنه فرزند رفته تور زیارتی. سیگاری‌ها و حتی معتادهایی که (حتی تفننی‌ها!) خانواده‌شون به نفرت فرزندشون از هرچه دود و‌ مخدر و خبط اینچنینیه ایمان دارن. مردهایی که بعد از ازدواج و استقلال فکری و مالی، فرصت رو ‌برای روابط متعددِ تجربه نکرده مناسب می‌بینن. دخترهایی که با حجاب پسندیده می‌شن، بعد از ازدواج (و استقلال فکریش) تن به چادر و حتی مانتو و روسری نمی‌دن. ترنس‌ها یا همجنس‌گراهایی که یا به‌خاطر سرکوب تمایلاتشون‌ و یه ازدواج عادی تباه می‌شن یا به‌خاطر زندگی عادی‌ (مناسب شرایط خودشون)، طرد. پسر و دختری که برخلاف سنت خانوادگی، تو انتخاب رشته می‌زنه آهنگسازی به جای پزشکی، یا اونی که بعد از ۷ سال عذاب پزشک می‌شه اما...

حرف زدن از عذابی که کسی با «انتخاب متفاوت» متحمل می‌شه، تمام تنهایی‌ها، طرد شدن‌های ریز و درشت، حس دوست داشتنی نبودن ‌و... برای کسی که هیچ تجربه‌ای ازش نداره، مثل گفتن از شکستگی همزمان تمام مهره‌های کمره برای کسی که تا به حال ضرب‌دیدگی رو هم تجربه نکرده.

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۰۳
حمیده کوه افکن

بحرانِ گذر از روزهایی که هنوز به خودم اطمینان نداشتم این بود که نمیدونستم من یک دهه هفتادی، مطابق با تعریف‌های جامعه و‌ رفتارهای عموم دهه هفتادی‌ها نیستم.
بلکه یک دهه شصتی‌ام. گرچه که دقیقا اون هم نیستم...
من این شانسو‌ داشتم که در اولین سال دههء هفتاد متولد شم. موبایل تازه متولد شده بود و‌ هنوز ابزار بسیار خاص قشر بسیار خاصی بود ‌و دست همه نیفتاده بود. تلویزیون‌ها باریک نبود. سی‌دی جدیدترین تکنولوژی دنیا بود. اکثریت مطلق با «خونه‌»ها بود و باغچه‌ها؛ و ما به آپارتمان‌های سه طبقه می‌گفتیم برج! مترو نبود. اتوبوس برقی داشتیم. دست‌فروش‌های دوره‌گرد با فرغون سبزی میفروختن، با گاری نفت برای بخاری‌ها و با شتر کود برای باغچه‌ها.
شبای زمستون برای اینکه برم دستشویی باید طول یه حیاط یخ‌زده و پر از برفو با دمپایی طی میکردم و تابستونا باید هر آن منتظر فرود یه سوسک عظیم‌الجثه رو سر و کله‌ام‌ میبودم (دلیل فوبیای سوسک فعلی‌ام).
تو‌ دورهمی لشکر خانواده‌مون، با دخترخاله‌ها و‌ پسرخاله‌ها، اسخون‌های مرغ ناهاری رو که خورده بودیم بعلاوهء قاشق و چنگال‌های مادربزرگ تو باغچهء خونه‌باغ چال میکردیم و اسمشو میذاشتیم گنج، عهد میکردیم هفت سال بعد بیایم درش بیاریم. همون وقت، صدای خندهء مادرامون داشت تمام خونه رو پر میکرد. 
این خاطرات بخش کوچیکی از چند سال زندگی منه و اصلا شبیه زندگی بچه‌های نسل بعد من نیست. من این شانسو داشتم که چند بار زیر کرسی و‌ صدها بار جلوی بخاری خوابم ببره. مدرسه‌ام به‌خاطر برف چند متری و سنگین و نه ناتوانی دولت در تامین هزینهء گرمایش مدارس تعطیل شه. من عکاسی رو نه با موبایل که با دوربین آنالوگ پدرم یاد گرفتم. هنوزم خونهء پدربزرگ برام ینی عطر برنج ایرانی و توت خشک و نون‌پنیر گردو و‌ عینک ته‌استکانی مادربزرگم... گاهی خوابشو میبینم که زیر کرسی خانم‌بزرگ کنار دایی خوابم برده!
حق دارم که در تعریف و عمل به ادب، ادبیات، سبک زندگی اجتماعی، دوستی، خانواده و حتی سلیقه هنری با دههء۷۳ به بعدی‌ها متفاوت باشم. و حق دارم فقط با دهه شصتی‌ها کنار بیام! من در دنیای دیگه‌ای بزرگ شدم.

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۵
حمیده کوه افکن

برای یک آدم معمولی یا حتی کسی که واقعا احمقه، سخته که دیگرانو دست‌کم‌ نگیره و توضیح‌ واضحات نده، چون اونا برای ذهن خودش «واضحات» نیست و او داره با همین ذهن با دیگران تعامل میکنه! بنابراین ممکنه زیاد پیش بیاد که آدما رو کم‌هوش‌تر از خودش فرض کنه، و به طبع آدما بهشون بر خواهد خورد و میگن عجب احمقی.

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷
حمیده کوه افکن