همیشه تنها

همیشه تنها

پیامک
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ , ۲۱:۲۱
    ردپا
متمایلات
کلیک‌خور
پیوندها

۲۷ مطلب با موضوع «:-)» ثبت شده است

 

نه زندگی آسون‌تر میشه، نه دردها کمرنگ و نه مشکلات کوچک‌تر میشن. این ماییم که حول زندگی و مشکلات و دردامون رشد میکنیم و قد میکشیم؛ و از اون بالا، دیروزها به نظرمون کوچیک‌تر میان. برای همینه که همیشه گذشته شیرین‌تر از حال و آینده‌س، و اغلب، خاطرات در ذهنمون به نفع خوشی‌ها تحریف میشن. همیشه سال پیش این موقع در نظرمون کم‌تر پیچیده، کم‌تر عذاب‌آور و بیشتر بی‌دغدغه و آرام بوده. اما در حقیقت پارسال این موقع آرزو داشتیم زمان بگذره و اوضاع به نحو بهتری تغییر کنه.

۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۵:۲۸
حمیده کوه افکن

عشق بردبار است. عشق مهربان است. حسد نمی‌ورزد. فخر نمی‌فروشد. غرور ندارد. اطوار ناپسند ندارد. نفع خویش را خواهان نیست. خشم نمی‌گیرد. سوءظن ندارد. همواره امیدوار است. عشق هرگز نابود نمی‌شود.

۳۰ آبان ۰۰ ، ۲۰:۵۰
حمیده کوه افکن

حقیقت اینه که زندگی زیستنِ یک زندگیِ پوچه؛ یعنی درکِ پوچیِ زندگی اما پذیرفتنش و یافتن نوعی شادکامی در وسطِ کشمکش.

۲۶ آبان ۰۰ ، ۲۳:۴۸
حمیده کوه افکن

اونجوری که میگفتن نبود و من نمیدونستم. اما به شما میگم که بدونید، ازدواج اونجوری که بیشتر آدما تعریف میکنن نیست.

بیشتر آدما از آشناییشون، مراحل به هم رسیدنشون و باهم موندنشون تصوری برای شما میسازن که درصدی دروغ و تخیل قاتیشه و کاملا حقیقت نیست. چون واقعیت زندگیشون به قشنگی خیالاتشون نیست و اونا دوست ندارن دیگران بفهمن که زندگیشون مثل تمام آدمای دنیا معمولیه، دوست دارن تظاهر کنن که زندگیشون بی نقص و عالیه و امیدوار باشن که تحسین و حتی حسادت دیگرانو برمی‌انگیزن.

اما بی‌نقص بودن از محالات دنیاست. دنیا خاکستریه. نه سفیده نه سیاه. جایی که فقط بهتون حس خوب داده میشه رو ترک کنید، اونجا داره بهتون دروغ گفته میشه؛ و مراقب آدمایی که تظاهر میکنن هیچوقت هیچ مشکلی ندارن و همیشه خوشبختن باشید، اونا دروغگوان. 

غم زیباست، وقتی با قدرت ازش میگذرید. درد کشیدن بالنده‌است، وقتی تموم میشه و متوجه درس‌هایی که بهتون داده میشید. خوشبختی در رفاه بی‌قفه و حذف غم نیست. خودتون باشید و خود واقعیتونو با دروغ‌های آدما مقایسه نکنید. زندگی نرمال و واقعی، خاکستریه؛ نه سفیده نه سیاه.

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۲۲
حمیده کوه افکن

آدم از شنیدن دوستت دارم دلگرم میشه. به خودش امیدوار میشه. دلیلِ محکمِ دیگه‌ای، حتی تنها دلیل محکمی برای ادامه دادن به دست میاره. لحنِ «دوستت دارم» های شنیده رو در خاطرش مرور میکنه و این برای روزای سخت یه آدم مرهم بزرگیه. دوستت دارمی که یادآور اینه که مراقبتم، پشتتم، آروم باش، حواسم بهت هست.
دوستت دارم عجیب عبارتیه. حتی وقتی میدونی دروغه بهش دل میبندی. حتی وقتی میبینی فقط یه حرفه و پشتش هیچ عمل نیست بهش دل میبندی. لااقل تا مدتی! آدمیزاده و احتیاجش به گرفتن مهر و نگاه، ضعفش دربرابر توجه و تحسین و استیصالش دربرابر تنهایی.

۲۹ آبان ۹۹ ، ۰۴:۴۷
حمیده کوه افکن

بحرانِ گذر از روزهایی که هنوز به خودم اطمینان نداشتم این بود که نمیدونستم من یک دهه هفتادی، مطابق با تعریف‌های جامعه و‌ رفتارهای عموم دهه هفتادی‌ها نیستم.
بلکه یک دهه شصتی‌ام. گرچه که دقیقا اون هم نیستم...
من این شانسو‌ داشتم که در اولین سال دههء هفتاد متولد شم. موبایل تازه متولد شده بود و‌ هنوز ابزار بسیار خاص قشر بسیار خاصی بود ‌و دست همه نیفتاده بود. تلویزیون‌ها باریک نبود. سی‌دی جدیدترین تکنولوژی دنیا بود. اکثریت مطلق با «خونه‌»ها بود و باغچه‌ها؛ و ما به آپارتمان‌های سه طبقه می‌گفتیم برج! مترو نبود. اتوبوس برقی داشتیم. دست‌فروش‌های دوره‌گرد با فرغون سبزی میفروختن، با گاری نفت برای بخاری‌ها و با شتر کود برای باغچه‌ها.
شبای زمستون برای اینکه برم دستشویی باید طول یه حیاط یخ‌زده و پر از برفو با دمپایی طی میکردم و تابستونا باید هر آن منتظر فرود یه سوسک عظیم‌الجثه رو سر و کله‌ام‌ میبودم (دلیل فوبیای سوسک فعلی‌ام).
تو‌ دورهمی لشکر خانواده‌مون، با دخترخاله‌ها و‌ پسرخاله‌ها، اسخون‌های مرغ ناهاری رو که خورده بودیم بعلاوهء قاشق و چنگال‌های مادربزرگ تو باغچهء خونه‌باغ چال میکردیم و اسمشو میذاشتیم گنج، عهد میکردیم هفت سال بعد بیایم درش بیاریم. همون وقت، صدای خندهء مادرامون داشت تمام خونه رو پر میکرد. 
این خاطرات بخش کوچیکی از چند سال زندگی منه و اصلا شبیه زندگی بچه‌های نسل بعد من نیست. من این شانسو داشتم که چند بار زیر کرسی و‌ صدها بار جلوی بخاری خوابم ببره. مدرسه‌ام به‌خاطر برف چند متری و سنگین و نه ناتوانی دولت در تامین هزینهء گرمایش مدارس تعطیل شه. من عکاسی رو نه با موبایل که با دوربین آنالوگ پدرم یاد گرفتم. هنوزم خونهء پدربزرگ برام ینی عطر برنج ایرانی و توت خشک و نون‌پنیر گردو و‌ عینک ته‌استکانی مادربزرگم... گاهی خوابشو میبینم که زیر کرسی خانم‌بزرگ کنار دایی خوابم برده!
حق دارم که در تعریف و عمل به ادب، ادبیات، سبک زندگی اجتماعی، دوستی، خانواده و حتی سلیقه هنری با دههء۷۳ به بعدی‌ها متفاوت باشم. و حق دارم فقط با دهه شصتی‌ها کنار بیام! من در دنیای دیگه‌ای بزرگ شدم.

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۵
حمیده کوه افکن

برای یک آدم معمولی یا حتی کسی که واقعا احمقه، سخته که دیگرانو دست‌کم‌ نگیره و توضیح‌ واضحات نده، چون اونا برای ذهن خودش «واضحات» نیست و او داره با همین ذهن با دیگران تعامل میکنه! بنابراین ممکنه زیاد پیش بیاد که آدما رو کم‌هوش‌تر از خودش فرض کنه، و به طبع آدما بهشون بر خواهد خورد و میگن عجب احمقی.

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷
حمیده کوه افکن

عشق خودخواهانه ترین احساسه. هرگز برای معشوق نیست. جادوییه که عاشق هرچی ازش میبخشه از نیاز خودشه به بخشیدن و تمام اون محبت ها، فداکاری ها، صبوری ها، تمام عاشقی کردن ها نیاز خودشه به عاشقی کردن.
فرق عشق و معامله همینجاست. در عشق هرچی محبت میبخشی، قلبت از محبت سرشارتر میشه، در معامله محبتی رو بخشیدی که تا زمانی که چند برابرش بهت برنگرده جای خالیش تو قلب و ذهنت درد میکنه...

۰۹ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۳۴
حمیده کوه افکن

برای عشقی عمیق و پایدار باید دلایل منطقی و محکمی داشته باشی. علاقهٔ شدید احساسه و احساسات ناپایدارن. ما می‌تونیم به آنی و حتی اغلب بی منطق، از چیزی یا کسی خسته و دلزده شیم. وقتی به چنین تغییر احساساتی برمی‌خوریم، دلایل، رابطه‌ رو موقتا نجات می‌دن تا احساسات باز به سمت خوبشون تغییر کنن. دلایل به ما یادآوری می‌کنن که چرا اینقدر عاشق معشوق شدیم و چطور هربار با همین عشق مشکلاتمونو از سر راه برداشتیم.

عشق اتفاقیه که با رخدادش معیارهای آدما رو برای زندگی عوض می‌کنه. آدما بعلاوهٔ عشق هرگز چیزی نیستن که قبل از اون بودن و این حجم تغییر فقط در قلب اتفاق نمیفته بلکه در شخصیت و افکار و رفتار هم هست. عشق یه کوه از احساسه با درصد کمی عقل و همین حضور مهمِ «عقل»، تفاوت عشقه با احساسات شدید و سطحی؛ و اینو فقط میشه بعد از تجربهٔ عشقی «حقیقی» و «درست» درک کرد.

۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۳:۱۶
حمیده کوه افکن

عشق و محبت، از خودگذشتگی و احترام نعمته. بخشیدنش به دیگران سعادت و گرفتنش از دیگران لیاقته. سلامت یک عمرِ آدمی به بودن یا نبودن این قلب قرمز بستگی داره. بعضیا زود میفهمنش، خیلیا تا آخر عمرشونم نه. به هر حال، لیاقته و سعادت...
ما با هم فرق داریم. ینی حتی شبیه ترین ما به هم، کنار هم غریبه ایم. پس چی ما رو رفیق همدیگه میکنه؟ گمونم شکستن بتِ خودپسندی، دیدن دیگری، دوست داشتنِ دیگری، خواستنِ دیگری...

۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۳:۲۰
حمیده کوه افکن

تحصیلات شرطِ لازمِ هیچ اتفاقی نیست. نه پیدا کردن شغل نه رشد شعور نه حتی اعتباری بر جایگاه اجتماعی. کسانی که از پشت نیمکت‌های مدرسه به صندلی‌های دانشکده نرفتن به حق از خودشون دفاع می‌کنن و مدعی‌ان که مدرک مهم نیست. اما آیا دانشگاه فقط فخرِ کودکانه‌ای به «مدرک» و خط‌کش غلطی برای سنجش قوارهٔ «شعور» آدماست؟

حقیقتا ما، فارغ از مدرک دانشگاهیمون، به ندرت مطالعه میکنیم. کتاب، سایت، کپشن، حتی پادکست. موندن پای متنی که بیشتر از دو خط ادامه داره حوصله میخواد و بیشتر آدما حوصله ندارن، وقت هم ندارن!

این میون، بُرد با کسیه که در محیطی قرار گرفته که خلاقیت در نگریستن به مسائل، سماجت در کشف و اثبات حقایق، آگاهی از حرف‌های مگوی جامعه و ارتباط با افراد و معلومات و عقاید متفاوت «بهش خورونده شده». 

ما در محیط دانشکده برای گرفتن نمره، برای مشروط نشدن، برای ذوق یادگیری، هیجانِ فهمیدن، برای اتمام پروژه‌های اجباری و اختیاری، با دنیای متفاوتی از دنیای مدرسه آشنا شدیم و درنهایت، این دنیای متفاوت، ذهن مارو گشاد کرد. چشم مارو باز کرد. زبان مارو کوتاه و عقل مارو وسیع کرد. 

این اتفاق میتونست در فضایی جز دانشگاه هم رخ بده. شاید در شغلی پویا کنار همکارانی رو به رشد و فعال. یا در کنج اتاق شخصی‌مون، لای انبوهی کتاب و فیلم و موسیقی. 

همین تغییرها برای خیلی از هم‌کلاسیامون اتفاق نیفتاد. شاید اونا برخلاف ما برای چنین روند آروم و عمیقی حوصله و وقت نداشتن...!

چیزی که شعور میاره مدرک دانشگاهی نیست؛ داشتن ارتباطات سالم و پویا با آدمای ارزشمنده، داشتن آرشیوی از فیلم‌ها و کتاب‌های غنیه که دائم بهشون سر بزنی و ازشون توشه برداری، داشتن روحیهٔ شک و تغییره؛ شک به همه چیز، علی‌الخصوص به «خود»ت. و مهمترین شرط این تغییر، داشتن راهنماست. کسی یا کسانی که مسیر درستو نشونت بدن و تو رو هربار که منحرف شدی برگردونن، هربار که سست شدی هل بدن، هربار که موفق شدی تحسین و تشویق کنن...

 

۱۷ مهر ۹۸ ، ۰۵:۰۸
حمیده کوه افکن

قضیه تلفنه!

چند جا خوندم که کسانی هستند (شبیه من) که از صحبت تلفنی فراری‌ان. میگن اسمش فوبیای زنگ تلفنه. من فوبیای سوسک دارم و میدونم که فوبیا یعنی وحشت، تنگی نفس، خشکی دهن، تپش قلب، افت قند خون و احتمالا خواب آشفته، پس بعید میدونم که همهٔ آدمایی که پیام نوشتاری یا پیغام صوتی رو به صحبت لایو تلفنی ترجیح میدن، فوبیا داشته باشن! 

خیلیا بیشتر ری‌اکشن‌شون به حرف‌هایی که میشنون تو میمیک صورت و زبان بدنشونه و تلفن مجبورشون میکنه به جمله ساختن‌های بیهوده، در حالی که میشه با فقط یه نگاه، دو صفحه پشت و رو حرف زد! و حقیقتا بلدی میخواد که اصوات و کلمه‌ها و جمله‌ها رو جایگزین زبان بدن کنی و از گزافه‌ و مهمل‌گویی خودت شرمنده نباشی. برای این آدما متن اولویت داره به صدا، چون میشه خلاصه، با استیکر و ایموجی، و بی زمان و مکان حرف زد و جواب گرفت. آدما همیشه وقت و حوصله ندارن و این نرمال‌ترین ویژگی ماست. هیچ اشکالی نداره اگه به هم احترام بذاریم، یه بار تماس گرفتیم جواب نداد؟ نان‌استاپ زنگ نزنیم تا بالاخره جواب بده! پیام بدیم. اگه حدس میزنیم شماره رو نشناخته خودمونو مستقیم و مودب و بی شوخی‌های ننرِ دهه شصتی (باشه دیگه بی معرفت، دیگه مارو نمیشناسی! یا، حالا آشنا میشیم باهم!) معرفی کنیم، کارمونو بگیم و منتظر باشیم یا پیام بده یا زنگ بزنه. موبایل آدما این روزها بخش جدا نشدنی زندگیشونه. توش کتابا و مقاله‌هاشون هست، خانواده‌شون هست، کارشون، تفریحشون هست، دوستاشون هست. آدما رو همیشه در خدمت خودمون نخوایم. . 

مرد بزرگی یه روزی بهم گفت: ممکنه اون تایمی که تو ریلکس نشستی موزیک گوش میدی و برای کسی میفرستیش، اون طرف تو اوج شلوغی و اضطراب و خستگی باشه، فرصت بده. از تاخیر ابراز احساسش به حسی که باهاش شریک شدی نرنج.

۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۵
حمیده کوه افکن

برای لحظاتی، به یمنِ خطای شیرینِ یک بنگاه‌دار در معیار میلیون و میلیارد، رویای ما در یک قدمی واقعی شدن ایستاد. ایستاد و هی قد کشید، بزرگ شد، رنگین کمانی از نور و رنگ دورش پیچید و دلبری‌ها کرد. ما، خانواده‌ای شدیم که در رویای زندگی در یک خانه حیاط‌دار غرق بودیم. سرمست بودیم

در کوچهٔ بن‌بستی ایستاده بودیم و بعد از حساب و کتاب‌ها دیدیم نه تنها از پس خریدنش برمی‌آییم، که با باقی پول‌ها وسایل خانهٔ جدید هم نو می‌شوند. طبقه دوم شده بود برای من. یکی از خواب‌ها شده بود کتاب‌خانه و استودیوی تمرین موسیقی. حیاط شده بود پر از گل و درخت. روی بوم داشتیم انباری می‌ساختیم. کارگاه معرق‌کاری بابا هم بالا بود. به روزهایی که نوه‌ای به خانواده اضافه شود هم فکر کردیم

زندگی قشنگ‌تری شده بود. نه که وقتی فهمیدیم سه برابر موجودی‌مان باید هزینه کنیم، از قشنگی زندگیمان کم شده باشد، نه. اما رویایی که سالها پیش بعد از آپارتمان‌نشینی، باز در دل همه‌مان جوانه کرده بود برای لحظاتی گل کرد، رشد کرد، توان گرفت، به واقعیت خیلی نزدیک شد، قدرتمند و خیلی زیبا شد.

۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۷
حمیده کوه افکن

بیشتر ما تو ارتباطاتمون، شاید تو همه مدل ارتباطی که با آدما داریم، از مترو و تاکسی و خیابون تا خانواده، خودمحور و خودشیفته‌ایم.

به ما در تمام سال‌های تحصیل و حتی در خانواده، یاد ندادن وقتی یه بشقاب غذا هست قاشقا رو دو تا کنیم، بلکه بهمون یاد دادن سریع‌تر باشیم، زرنگ‌تر باشیم تا اونی که گرسنه می‌مونه نباشیم

اگه بتونیم آدما رو درک کنیم، دعواها و عقده‌ها و نفرت‌ها کمتره. یکی از راه‌های درک کردن هم اینه که ببینیم اگه به‌جای طرف مقابل بودیم، با همون شرایط، چطور رفتار می‌کردیم

باید تلاش کنیم تو رابطمون «خودمحور» نباشیم. کسایى که فقط به خواسته‌های خودشون توجه می‌کنن، هیچوقت عذرخواهى نمی‌کنن یا با منت و زور این کارو می‌کنن، تو مشاجره‌ها تک تک حرفها و کارا رو لیست می‌کنن تا برنده و بازنده رو مشخص کنن، و برنده هم قطعا خودشونن، به خاطر ذهنیت مثبتی که از خودشون دارن، عیب‌هاشونو نمی‌بینن. انقدر خودمحورن که نمی‌تونن شرایط و احساسات طرف مقابل رو درک کنند.

گاهی یکی از ما یا هردومون باید بی‌خیال بخشی از خواسته‌‌های مشروع و طبیعی‌مون بشیم، به‌خاطر حفظ رابطه. یه آدم باهوش، رابطه‌ای رو که براش خیلی ارزشمنده به‌خاطر قدرت‌نمایی، برتری‌طلبی یا خودخواهی و برنده بودن توی یه دعوا ازدست نمیده

۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۳:۰۹
حمیده کوه افکن

یه وقتی حلیم با گوشت بوقلمون بود و حاصلِ پختن تا له شدن و قوام اومدن گندم‌ها. یه وقتی کوبیده غذای اعیونی بود و با گوشت و دمبهء درجه یک، که هرجایی هم نبود. یه وقتی توت‌فرنگیا نه خیلی درشت بودن نه ریز، اما عین ادکلن‌های اصل، عطرشون تمام اتاقو می‌گرفت. وقتی همه‌چیز کم‌کم عوض شد، وقتی دیگه حلیم‌ها شدن با آرد و گوشتِ مرغ، وقتی خبر رسید کبابی‌ها زیاد شدن و گوشت‌ها گرون، و حالا دیگه گوشتِ خیلی چیزا رو می‌شه تو کوبیده پیدا کرد، وقتی توت‌فرنگیای گلخونه‌ای با طعم آب و بی‌بو خریدیم، شاید خوشحال بودیم که هنوزم حلیم و کباب و توت‌فرنگی که دوست داریم رو می‌خوریم، که هنوزم هست و می‌تونیم بخوریم، اما قطعا غمگین‌ترین بودیم وقتی ته دلمون می‌دونستیم اون چیزایی نیستن که باید باشن. ما طعم واقعی رو قبلا چشیده بودیم. ما می‌دونستیم زیر دندون چه صدایی دارن، چه عطری دارن، چه ترش و شیرینی‌ای دارن. می‌شد که توت‌فرنگیای گلخونه‌ای رو دوست داشته باشیم، اگه هیچوقت قبلش اون میوهء اصل رو نچشیده بودیم.

حکایت بعضیاس... بعضیا که بداخلاق و مغرور نیستن؛ ترشیده نیستن! آدم‌به‌دور و غیراجتماعی و ناتوان در جذب دیگران نیستن. فقط، یه روز عشقو چشیدن، اصلِ عشق، و حالا به دوست داشتنِ آدم‌های دوزاری که شاید حتی دوست داشتن هم بلد نیستن قانع نمی‌شن. اونا حتی می‌جنگن واسه تغییر خودشون، واسه دوست داشتن داشته‌هاشون، اما نمی‌تونن تن بدن به مخلوطِ آرد و آب و مرغ به اسم حلیم! اونا ترجیح می‌دن نخورن اون کوبیده رو اما تا ابد با لذت و حسرت بگن: یه وقتی رفتم فلان جا بهترین کوبیدهء دورانو خوردم...

۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۹
حمیده کوه افکن

یه گوشهء ذهن ما معمولی‌ها به نام نگرانى‌هاى مالى سند خورده. تو زندگیامون کمتر شده یه چیز خیلى گرون بخریم، یا با هدیه گرفتنش بغض نکرده باشیم و یه جاى ذهنمون نگرانِ جیبِ هدیه دهنده نشده باشه. کمتر شده برای داشتن یه چیز گرون قیمت، ماه‌ها و حتی سال‌ها صبر نکرده باشیم و سختی نکشیده باشیم. ما هم مثل «خرپول‌ها» همیشه دغدغه پولِ بیشتر داریم، اما نه براى «پولدار»تر شدن، شاید براى همین معمولى بودن (موندن)...

ما آدم معمولى‌ها پول داریم، ولى نداریم. ما راحت آژانس می‌گیریم، رفت و برگشت، اون لباس و کفشى که عالیه و دوسش داریمو می‌خریم، حتى اگه لباس و کفشِ طبقهء خرپول‌ها باشه! اون غذاییو که هوسشو کردیم می‌خوریم، حتى اگه تو رستورانى سرو شه که فقط ارزش افزوده‌اش قدِ یه بارِ دیگه رستوران رفتنه! ما اون سفر و تفریحى که بهش احتیاج داریمو داریم،  ولو بدونِ هتل‌هاى ٦و٧ ستاره و بدون احتیاج به تسلط بر زبان انگلیسی! اما اون ویولن ٣٠ میلیونى رو، اون لنز و دوربین ۹ میلیونى رو، اون پیانو و ماشین و گردنبند جواهر رو نداریم... و این داشتن و نداشتن‌هاى هم‌زمان، طبق تحقیقات و نتایج معتبر، متوسط‌ترین، درست‌ترین، عاشقانه‌ترین و امیدوارانه‌ترین سبک زندگى دنیاست و با افتخار به تمام دردها و حسرت‌هاش، براى ماست.

 

 

 

۲ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۲
حمیده کوه افکن

ما با آدما براساس کارکردی که برامون دارن در ارتباطیم. آدمایی که باید باشن چون می‌تونن بهمون پول برسونن. کسایی که رابطهان و بودنشون گه‌گداری می‌تونه گرهگشا باشه و کارای کوچیک یا بزرگیو انجام بدن یا انجامشو راحت کنن برامون. آدمشاخهایی که دوست بودن باهاشون پُز جلوی بقیه‌اس و می‌تونه مارو به لقبِ جذابِ "دوستِ فلانی" مفتخر کنه! و در نهایت، ما با آدمایی ارتباطمونو حفظ میکنیم که حالمونو خوب می‌کنن. دوستشون داریم و ازشون توجه و محبت و احترام میگیریم. با دوستی باهاشون اعتماد به نفسمون بالاتر می‌ره و برای وقتهایی که حالمون خیلی خرابه یا خیلی خوب، صداشون می‌زنیم بیان کنارمون باشن و بودن تو اشکها و لبخنداشون برامون ارزشمنده.

امیدوارم هیچوقت تو زندگیمون مجبور به تحمل کسی نشیم. آدمامونو انتخاب کنیم و باهاشون بسازیم. باهاشون مثل خانواده باشیم.



۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۰۱
حمیده کوه افکن

عشق‌هاى واقعى رو می‌شه از پسِ سال‌هایی که بهشون می‌گذرن و جاى خراب شدن، هى نو  و نوتر می‌شن شناخت. عشق‌هاى واقعى دوام دارن و دوستى‌هاى سوءتفاهم شده با عشق، شدت. یه عاشق واقعى حتى وقتى یک سال هم از معشوقش بى‌خبر می‌مونه ازش دل نمى‌کنه. نه که نخواد، مى‌خواد و نمى‌تونه. نمى‌تونه همه رو با اون مقایسه نکنه و نگه نه، اون یه چیز دیگس برام... یه عشقِ واقعى فقط با رنج دادن و رنج کشیدنه که ثابت مى‌کنه خودشو. اما فقط کافیه ثابت کنه خودشو... دیگه نمى‌شه ازش برید. هیچکس (درمورد شخصیت‌های سالم حرف می‌زنیم نه بیمار) نمى‌تونه قیدِ کسیو بزنه که با تمام دورى‌ها، سختى‌ها، ندارى‌ها، نخواستن‌ها، حتى بد بودن‌ها، بى هیچ اجبار و قانونى متعهد مونده بهش. هیچکس شانسیو که تو این دنیا نصیب هرکسى نمى‌شه از دست نمى‌ده.

براى اینکه بفهمید عاشق بادوامى هستید یا فقط تصور می‌کنید که چون شدیدا باهمید پس عاشقید، فقط صبر کنید. زمان هیچ سوالیو بى‌جواب نمى‌ذاره...

۲۴ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۶
حمیده کوه افکن
وقتی کهنه میشی چروک و زشت و زهوار در رفته ای. اما اگه کساییو داشته باشی که با دیدن چروکات یاد بهترین خاطراتشون بیفتن، یاد خنده ها و گریه های روزای مهم زندگیشون، رفتن ها و اومدنای زندگیشون، اون وقت تا ابدِ بودنِ تو، تو مهم ترین و عزیزترین آدم اونایی حتی اگه خیلی کهنه و زهوار در رفته باشی...
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۸
حمیده کوه افکن

آدما سنشون که بالا میره گولِ عددشونو میخورن، گولِ موهای سفیدشون، چروک های پیشونیشون؛ خیال برشون میداره که باتجربه ان، تو اون تجربه ها و سختیا پخته شدن، حتی سوختن! و می ایستند! متوقف میشن! دیگه تو آینه یه انسانِ جایزالخطا نمیبینن، دیگه بعدِ هر دعوا به ضعف ها و زشتیاشون خیره نمیشن، دیگه براشون مهم نیست که آدمِ بهتری بشن، برای فلان معشوق مثلا که از دست نره. برای خانواده مثلا که ازش سیر نشن. برای رفیق و همکار که ازش عاصی نشن. دیگه برای حفظ روابطِ حتی خیلی ارزشمندشون قدمی برنمیدارن بلکه مثل خانِ پدرسوختهء دهکده، به تفنگشون تکیه میزنن و منتظر رعیت میمونن و بندگی کردناشون!

۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۵
حمیده کوه افکن

به دخترم یاد میدم مهربون باشه، بخشنده باشه و به هر آدمی حداقل دوبار فرصت بده. به دخترم یاد میدم که تو آدمایی که وارد زندگیش میشن احساسات دست نخوردشونو پیدا کنه اما به اونا آسیب نزنه، به عشقشون، اعتمادشون و باوراشون آسیب نزنه، و مراقب باشه؛ چون هیچکس مثل مادر اون به بچش یاد نداده که به احساسات و باورهای بچه های دیگه آسیب نزنه. باید مراقب باشه با محبت های کسی، دل به دلش، به نگاهش، به بودنش نبنده، عاشق کسی نشه که عاشقیت براش سرگرمی روزهای تنهاییشه. به دخترم یاد میدم روزی که اعتمادش شکست و باوراش خرد شد بلند شه و خودشو از نو بسازه، چرا که من در تربیتش اشتباه کرده بودم، بهتر بود از اول هم یه توله گرگ میساختم ازش که بتونه تو بازی های این جنگل گاهی هم برنده باشه.

۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۰
حمیده کوه افکن

امشب همینطور که هندزفری به گوش داشتم تو تاریکی خیابون قدم میزدم، تو دلم میگفتم خدایا چرا اون اون اون و اونو ندارم؟ میخوامش. میخوامش. بهم بده. صدایی از دست راست اومد که ببخشید، شما میخوای از خیابون رد شی؟ با تعجب گفتم نه! و همونطور به راهم ادامه دادم. اما بعد یهو ایستادم و پرسیدم شما میخواید برید اون طرف خیابون؟ زن مستاصل و با لحن درخواست گفت آره دخترم چشمم نمیبینه... دیگه صداشو نشنیدم. رفتم طرفش، دستمو دراز کردم، دستمو گرفت. اومدم سمت چپش و تا وسط خیابون اومدیم. او حرف میزد. گفتم اینجا تاریکه. او هی دعام میکرد. برای اینکه از جوونیم خیر ببینم، به آرزوهام و هرچی که میخوام برسم، خوشبخت بشم. پارت دوم خیابون رفتم دست راستش و پیشنهاد دادم تا هرجا که میره برسونمش. بعد از توضیح اینکه بقیه راهو آشناس و من میتونم برگردم بازم دعام کرد و گفت پدر و مادرت سلامت عمر کنن الهی و به هرچی میخوای برسی ایشالا و خیر ببینی و عاقبتت به خیر شه و... بهش شب به خیر گفتم و برای اولین بار تو نور مغازه های این طرف خیابون به چشمای سبز و لبخندش نگاه کردم و براش دست تکون دادم و مث گنجشک از لای ماشین ها پریدم اون طرف خیابون. احساس قدرت میکردم. فکر کردم حالا هر آرزویی کنم برآورده شدنش حتمیه. بعد فکر کردم و خودمو برای بهترین آرزو آماده کردم و ریز لب گفتم "عاقبت به خیری".

 
۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۷
حمیده کوه افکن

در تمام بخش هایِ درمانی ِ هریک از بیماری هایِ رفتاری،اولین فرایند ِ درمانی حرف زدن است.حرف زدن بدون سانسور از مشکل...اینکه در اولین قدم،بیمار به درمانگر رجوع میکند و برایش از نوع ِ مشکل ِ خود میگوید.مثلا میگوید تا چه اندازه تنهاست،میگوید نیاز به عشق دارد.میگوید از والدینش متنفر است و میخواهد جدا زندگی کند.میگوید تحمل زنده ماندن را ندارد.میگوید دلش برای کسی که دیگر نیست تنگ شده است.و... تنها و تنها در جلسه ی اول مراجع کننده حرف میزند...استادی داشتیم که میگفت برخی از آدم ها تنها به جلسه ی اول کفایت میکنند و زمانی که در همان جلسه ی اول تمام حرف هایشان را میزنند ،بهبود پیدا میکنند و دیگر نیازی به ادامه روند درمانی نیست...آدم هایی هستند که پیش روان شناس و یا مشاور میروند که صرفن حرف بزنند.هیچ مشکلی جز بی هم زبانی در این میان نیست.تمام ما در طول زندگی مان وقت هایی را میخواهیم که کسی جلویمان بشیند و برایش بگوییم.نه نیازی به تائید داریم و نه نیازی به رد...حرف زدن باعث میشود مشکل ها خود به خود حل شوند.باعث میشود لایه ی چروک شده ی ِدرون آدم،آرام آرام از بین برود.حرف زدن خودش باعث رفرش شدن است.باعث برطرف شدن سو تفاهم ها و کدورت هاست.باعث محکم شدن علایق.باعث اطمینان بخشی به طرف مقابل که من به تو اعتماد دارم...حرف بزنیم.نه تنها از اندوه ها و تنفراتمان که از عشق مان نسبت به یکدیگر بگوییم.بگوییم تا چه اندازه لبخند زدنت را دوست دارم.بگوییم غصه ی پوست ناصافت را نخور،درعوض دستان ِ قشنگی داری.بگوییم اضافه وزنت بهانه ای باشد برای پیاده روی ِ های ِ دونفری ِ طولانی مان...حرف هایی که توی دلتان سنگینی میکند تنها با گفتنشان سبک و حتی محو میشوند.بگوییم ندیدنت،بد اخلاقم میکند.از اینکه دستش را به سردی گرفته اید از او معذرت بخواهید.دلیل زدن ِ حرفی که دلتان را شکسته است را بپرسید.از دلخوری هایتان،اندوه هایتان،دل تنگی هایتان بگویید...پشت چشم نازک کردن،متلک انداختن،پاک کردن شماره از دفتر تلفن،سرد و سنگین شدن،بی توجهی کردن با کسی که از او ناراحتید،هیچ مشکلی را حل نمیکند.و حتی گاهی بوسیدن،در آغوش کشیدن،هدیه دادن هم نمیتواند به اندازه ی شنیدن دوستت دارم،قلب یک آدم را شفا دهد.....داشتم میگفتم؛ در تمام بخش هایِ درمانی ِ هریک از بیماری ها و ناخوشی هایِ رفتاری،اولین فرایند ِ درمانی حرف زدن است...اما چرا ما از این مرحله به عنوان ِ اخرین مرحله و بعد از تمام تعارضات و سو تفاهمات،زمانیکه حتی هیچ راه برگشتی وجود ندارد؛استفاده میکنیم؟!

عطیه

۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۴:۱۳
حمیده کوه افکن

باید معنی "آرامش داشتن" و "آرامش نداشتن" را فهمیده باشی، پیر شدن و وقت‌های اضافی و روزهای فکر کردن و فکر کردن و هیچ کاری جز فکر کردن نداشتن را باید به چشم دیده باشی، وجدان‌های در جوانی خواب و در روزهای پیری بیدار را باید دیده باشی، بغض کردن‌ها، حسرت خوردن‌ها، افکار همیشه زنده، خاطرات همیشه جلوی چشم، عذاب‌ها و ای‌کاش‌ها را باید در پیرزن و پیرمردی دیده باشی تا خیالت از عدالت این دنیا راحت شده باشد. بعد می‌توانی با اعتماد به خدا و عدالتش، آدم بدها را بسپاری به دست روزگار. می‌توانی دعا کنی خدا درست در لحظه‌ای که همۀ آدم‌ها بیشتر از هوا و غذا به آرامش نیاز دارند، آرامش را از فلان کس بگیرد. دعا کنی روزهایی را که همۀ آدم‌ها نیاز به حس خوبِ مرور خاطرات مثبت دارند تا احساس ارزشمندی کنند، تا احساس کنند در جوانی و میانسالی انسان بوده‌اند، مفید و شریف بوده‌اند، فلان کس خاطرات آزار و رنج و مصیبت‌هایی که رسانده مرور شود برایش و مجبور شود برای کسب غرور کهنسالی دروغ بگوید به همه، بعد از خودش بیشتر متنفر شود. می‌توانی برای آدم‌های بد دعا کنی که روزهای طولانی، شب‌های طولانی‌تر، خاطرات زنده و وجدان‌های بیدار داشته باشند. همین برای مرگی دردناک کافی‌ست. مرگی آنقدر دردناک که خیالت راحت باشد تمام روزهای مردن و زنده شدن، تمام فریاد کشیدن‌های توی گلو، تمام دردهای تمام نشدنی جوانی‌ات را تلافی می‌کند. اگر آدمِ تلافی کردنی، چی از چنین رنجی برای او دردناک تر؟!

۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۳:۵۱
حمیده کوه افکن

جمله‌هایی هست که وقتی بیان می‌شود به دل می‌نشیند. بعد مدام یادت می‌آید. بعد هی بهش فکر می‌کنی. موقعیت‌های آن جمله برایت اتفاق می‌افتد و هی برایت یادآوری می‌شود که فلان حرف چقدر خوب بود، عمیق بود. بعد کم کم یادت نمی‌آید چه کسی این را گفته بود یا کجا خوانده بودی. حتی فرم و جمله‌بندی‌اش را یادت می‌رود و چیزی که یادت می‌ماند مفهوم عمیقی است که یک زمانی آدمی زودتر از تو بهش رسیده بوده، در جمله‌ای کوتاه و مسخره بیانش کرده و امیدوار بوده از بین همۀ کسانی که جمله‌اش را می‌خوانند کسی باشد که بفهمد. که آنقدر از غافله پرت نباشد که بگوید "هوف چه مسخره، چه بی‌معنی" و بگذرد. نویسنده بودن درد دارد. انتظار برای پیدا شدن آدم‌هایی که روزها به تک جمله‌ای از تو فکر کرده باشند و حالا روبروی تو نشسته باشند برای خیره شدن در چشم‌هایت، که بخواهند بهت نشان دهند که چقدر به درک تو رسیدند، که چقدر فهمیدند چی پس ذهنت بوده، که فهمیدند چه دردهایی کشیده بودی و چه فریادهایی داشتی توی زندگی‌ات، که بهت بفهمانند چقدر سنگینی زندگی‌ات را دیده اند در جمله‌هایت...

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۷
حمیده کوه افکن

بعضی آدمها بیشتر از هر کاری سکوت می‌کنند. نه خاطره‌ای تعریف می‌کنند، نه هواداری فلسفه‌ای می‌کنند، نه سیاستی را نفرین و نه دینی را تبلیغ می‌کنند، نه از بایدها و شایدها و قوانین و احتمالات حرف می‌زنند و نه حتی چیزی می‌خواهند. بعضی‌ها عمرشان را صرف گوش کردن می‌کنند و با گوش‌هایشان ارضاء می‌شوند. بایدها و شایدهایشان را از دهان دیگران می‌شوند، فحش‌های سیاسی ته دلشان را دیگران می‌گویند، دین‌داری و دین‌ستیزی و دعواهای قومیتی را در آدم‌های دور و برشان می‌بینند، خاطراتشان را برای قلم و کاغذ و وبلاگشان نگه می‌دارند و از هیچ خواننده‌ای هم انتظار بازخورد ندارند. بعضی آدم‌ها وقتی "دوستت دارم" توی گلویشان گیر کرده سکوت می‌کنند با لبخند، وقتی هم از دل و شعور کسی "ناامید" می‌شوند سکوت می‌کنند با بی‌تفاوتی، و فرق سکوت‌هایشان را باید از چشم‌هایشان فهمید. معنی دارد اینهمه حرف نزدن. خطر دارد. درد دارد. آدم‌های ساکت، آرام توی دل دیگران می‌نشینند چون حس خودنمایی و حرافی دیگران را ارضاء می‌کنند، و وقت رفتن، صدای پایی ندارند، آرام می‌روند، و می‌روند... آدم‌های ساکت توی دنیایی زندگی می‌کنند که زبانش چشم‌هاست و نگاه است و لبخند و اشک. آن‌ها را از خودتان نرانید. حس غربتشان را بیشتر نکنید. بیشتر از این تنهایشان نگذارید. میهمان‌نواز باشید، دنیایشان را هم پیدا نکنند بالآخره روزی یکی از همشهری‌های غریبشان را در شلوغی شهر شما پیدا می‌کنند و دست از سر همه‌تان برمی‌دارند، غرق خودشان می‌شوند.

۱۸ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۲
حمیده کوه افکن

عشق اتفاقی‌ست که میفتد. یک حس که تو در ایجاد شدنش نقشی نداری. اتفاق میفتد و وقتی ریشه کرد و شروع کرد به پیچیدن دور قلبت متوجهش می‌شوی و برای ریشه‌کن کردنش هیچ کاری ازت برنمی‌آید. فقط می‌توانی بهش توجه نکنی، ولی این مانع حیاتش نمی‌شود. عشق اتفاقی‌ست که وقتی میفتد همه چیز را با خودش می‌برد. مثل مرحله‌ای از بلوغ که وقتی رخ می‌دهد تغییر می‌کنی و توی قبل از بلوغ حتی شبیه توی بعد از آن نیست و توی بعد از رخداد بلوغ قد کشیده‌ای، قوی‌تر شده‌ای، آدم‌تر شده‌ای، خودت هم دلت نمی‌خواهد آن بچۀ نابالغ احمق قبلی باشی، حتی اگر بلوغ درد داشته باشد. عشق تو را حول احساس محصور می‌کند. تو را متوجه نگاه معشوق و بعد نگاه همۀ آدم‌ها می‌کند. عشق تو را متوجه قلب‌ها می‌کند. دنیایت را از پول و کار و تیپ و قیافه می‌برد به عالم چشم‌ها و حس‌ها و غم و خوشبختی و آغوش. دنیایت که به این حد بزرگ شد رهایت می‌کند. ریشه‌هایش را از قلبت بیرون می‌کشد و از تو بیرون می‌رود و تو هنوز سنگینی‌اش را حس می‌کنی. از تو دور می‌شود و تو هنوز عاشقی. و اگر هنوز عاشقی، تو خود خود عشقی...

۱۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۶
حمیده کوه افکن