همیشه تنها

همیشه تنها

پیامک
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ , ۲۱:۲۱
    ردپا
متمایلات
کلیک‌خور
پیوندها

۲۰ مطلب با موضوع «:-(» ثبت شده است

آدم‌هایی در زندگی‌ات هستند که باید در رأس برآورده کردن انتظاراتت باشند، وگرنه تنهایی. آدم‌هایی که انقدر به تو نزدیکند که براساس عرف و عقل، باید بیشترین عشق را به تو بدهند، بیشترین احترام را برایت قائل باشند، بیشترین صمیمیت مابینتان وجود داشته باشد؛ اما نیست. انتظار شما بی‌جا نیست، اما توان آنها کم است. مشکلی هست. چیزی این بین مانع برآورده شدن این انتظارات است. و تقصیر هیچکس هم نیست. شاید تقصیر تروماها و کمبودها و رنج‌هاست. اما باید بپذیرید که بیش از این نمی‌شود نزدیک شد، بیش از این نمی‌تواند دوستت داشته باشد، نمی‌تواند به خوبی از تو حمایت کند، نمی‌تواند کاملا لایق عنوانش (پدر، مادر، همسر، رفیق) باشد و همیشه چیزهای مهم زیادی در ارتباط شما مفقود است؛ صداقت، صمیمیت، محبت، احترام، حمایت...
رسیدن به این درک و پذیرش آن دردناک است. اما درنهایت، این درک شما را آرام‌تر و منطقی‌تر می‌کند. جاهای خالی پر نمی‌شوند اما شاید از این به بعد چشم‌هایتان را کم‌تر آزار بدهند.

۰ ۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۱:۲۳
حمیده کوه افکن

انسان فقط به این دلیل رنج می‌برد که آنچه را خدایان برای سرگرمی ساخته‌اند جدی می‌گیرد.

آلن واتس

۲۲ آبان ۰۰ ، ۱۳:۰۳
حمیده کوه افکن


بعضیا تصمیم‌های عامه‌پسند می‌گیرن. تمایلاتِ متفاوتی دارن، سرکوب یا پنهانش می‌کنن. اگه سرکوب ‌کنن عمر و آینده خودشون و اطرافیانشون به باد می‌ره. اگه پنهان ‌کنن، خیلی حرفه‌ای باشن یکی دو تا شاهد برای زندگی مخفیشون دارن و اگه خیلی ناشی، ده‌ها شاهد. به شاهدها باج می‌دن و ازشون می‌ترسن. اونا با «ترس» زندگی می‌کنن.
گروه دیگهء آدما تصمیم‌های متفاوتی دارن، اما به قدر کافی برای اخذ اون تصمیم‌ها شجاع هستن و توان مواجهه با عواقب «متفاوت بودن» رو دارن. این آدما بیشتر فکر می‌کنن. سر دوراهیِ تصمیم‌گیری بیشتر می‌مونن. بیشتر تعلل می‌کنن و تصمیم نهایی رو دیرتر و سخت‌تر می‌گیرن. تصمیم بر «جنگ». 
رفتن به مسیری متفاوت از اطرافیان یعنی رها شدن دستِ حمایت. خانواده و احتمالا دوستانت دارن در مسیری ادامه می‌دن که تو داری ازش جدا می‌شی، و پا تو راهی می‌ذاری‌ که لااقل تا مدتی (تا پیدا کردن دوست) دَرِش تنهایی. اونم در نامطمئن‌ترین شرایطِ روحیِ ممکن. مردد و نگران.

دختر‌و پسرهایی که دوست جنس مخالف دارن، باهاش حتی سفر می‌رن، اما خانواده فکر می‌کنه فرزند رفته تور زیارتی. سیگاری‌ها و حتی معتادهایی که (حتی تفننی‌ها!) خانواده‌شون به نفرت فرزندشون از هرچه دود و‌ مخدر و خبط اینچنینیه ایمان دارن. مردهایی که بعد از ازدواج و استقلال فکری و مالی، فرصت رو ‌برای روابط متعددِ تجربه نکرده مناسب می‌بینن. دخترهایی که با حجاب پسندیده می‌شن، بعد از ازدواج (و استقلال فکریش) تن به چادر و حتی مانتو و روسری نمی‌دن. ترنس‌ها یا همجنس‌گراهایی که یا به‌خاطر سرکوب تمایلاتشون‌ و یه ازدواج عادی تباه می‌شن یا به‌خاطر زندگی عادی‌ (مناسب شرایط خودشون)، طرد. پسر و دختری که برخلاف سنت خانوادگی، تو انتخاب رشته می‌زنه آهنگسازی به جای پزشکی، یا اونی که بعد از ۷ سال عذاب پزشک می‌شه اما...

حرف زدن از عذابی که کسی با «انتخاب متفاوت» متحمل می‌شه، تمام تنهایی‌ها، طرد شدن‌های ریز و درشت، حس دوست داشتنی نبودن ‌و... برای کسی که هیچ تجربه‌ای ازش نداره، مثل گفتن از شکستگی همزمان تمام مهره‌های کمره برای کسی که تا به حال ضرب‌دیدگی رو هم تجربه نکرده.

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۰۳
حمیده کوه افکن

ما نباید دو «نقش» متعارض (نقش‌هایی که کارکردهای همسو ندارن و شبیه نیستن) رو همزمان به عهده بگیریم و نباید هم که چنین انتظاری از کسی داشته باشیم. یه مادر اگه بخواد درست و به غایت مادری کنه، نباید و نمیشه که برای فرزندش «رفیق» باشه. 
نقش دوم (فرعی) اغلب با حقوق و مسئولیت‌های نقش اول (اصلی) تضاد و تعارض داره و بوی تند و زنندهٔ این تضاد و تعارض‌ها یه جا که فکر میکنی همه چیز چقدر خوب و روبه‌راهه درمیاد و حالتو خیلی میگیره، چون دنیایی که از خیال و انتظار برای خودت ساختیو خراب میکنه.

 

۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۳:۲۹
حمیده کوه افکن

غبطه می‌خورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرت‌های کهنه ندارن. که فرق قیمت‌های بازار تره‌بار رو با مغازه نمی‌دونن. که تاحالا قیمت‌های فروشگاه‌ها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرص‌های ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه می‌خورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولی‌ان، سوپر پولدار می‌شن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه می‌خورم به حتی پُزهای کودکانه‌شون، تظاهرهای ناشی از نوکیسگی، فخر فروشی‌های رقت‌بار. غبطه می‌خورم به کسی که در روزهای خیلی سختِ کشورش، نه تنها سفره‌اش کوچیک نشد، که چند میلیارد هزینه کرد برای یه سفر خارجی...

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۸
حمیده کوه افکن

نمیدونم کی اولین بار نشست متنی نوشت با جمله های اگه ازم بدی دیدین حلال کنین و غیره و شب قدر و دم تحویل بهار فرستادش برای این و اون، و کی بود که مقلد خوبی بود براش و کیا بودن که ایضا؟!! اما کاش بس کنیم. تقلید از کاری که نه تنها غلطه که به نظر سفیهانه میادو بس کنیم و دیگه تکرارش نکنیم. حلالیت خواستن اگه واقعا حلالیت خواستن باشه نه شوآف و ادا و تقلید، شرایط و بند و بساط و آداب و رسومی داره. که باید اولا فهمیده باشی غلط کردی جایی و در حق کسی. دوما پشیمون باشی و نگران دل شکسته و آزرده ی او که نه، لااقل نگران آخرت خودت شده باشی (حلالیت طلبیدن یه کار اون دنیاییه، نه؟). سوما باید انقدر از عوالم بچگیت دور شده باشی و بزرگ شده باشی که بتونی بگی "متاسفم" و "ببخشید" اونم چشم در چشم یا حداقل نفس به نفس با خود طرف. و در آخر باید اونقدر آدم شده باشی تو زندگیت که منتظر حلال نکردن ها باشی. و تلاش های بعدش برای جبران. و سعی ها برای جلب حلالیت و بند زدن دلی که شکستی، از روی قصد و بددلی یا نادونی و بی خبری... خیلی سادس که یه متن "اگرررر" بدی دیدید حلالم کنید کپی پیست کنیم تو گروهامون و دلمون قرص شه که امسالم از حق الناس جستیم...

۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۲۴
حمیده کوه افکن

بیدار میشدم، ساعتو نگاه میکردم، هیچوقت صبح نشده بود. تو خواب و بیداری میگفتم چرا صبح نمیشه؟ و سعی میکردم باز بخوابم. به زور. تا حالا به زور خوابیدی؟

 

صبح زود بیدار میشدم. قدم میزدم. چای دم میکردم. منتظر نور به پنجره نگاه میکردم. منتظر صدا و رفت و آمد و شلوغی میشدم. باید از تنهایی و فکراش فرار میکردم. تا حالا از خودت فرار کردی؟

 

بهم لبخند میزدن، نگاهمو میدزدیدم. تلفنم زنگ میخورد جواب نمیدادم. قرارها رو دقیقه نود کنسل میکردم. منتظر شب بودم. منتظر خوابی که منو از تعامل با شلوغی شهر و لبخند زدن به آدماش بکنه و ببره. کسی باهام از دردای دلش نگه، کسی از حالم نپرسه، از کسی نخوام باهام حرف بزنه، براش مهم باشم، دوسم داشته باشه، نه، نداشته باشه...

۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۶
حمیده کوه افکن

اولین بار که یه نفر جلوم ماکارونی خورد فکر کردم داره مسخره بازی درمیاره بخندیم. هرچند باورم نمیشد کسی حتی برای شوخی هم بتونه اونقدر صداهای نفرت آور از دهنش دربیاره، رشته ها رو هورت بکشه، نشخوار کنه، جلوی یه خانم آروغ بزنه. عصبی شده بودم و میل به غذام شده بود میل به کتک کاری. کل تعجب های عمرم هنوز تا این سن هم اندازه حجم حیرت اون نیم ساعت ناهار با او نشده. اما چیزی که از اون روز یاد گرفتم این بود که هرکسو خواستم بشناسم اول باهاش برم یه ساندویچی کثیف وسط کلی آدم بی تعارف. 

 

آداب معاشرت یادگرفتنیه. به مقدساتتون قسم ژن نیست که به ارث برسه. حرف زدن نیست که خود به خود یاد گرفته باشید و الان بلد باشید. (همون حرف زدنم که آخه با اونهمه تشر معلم هنوز یاد نگرفتن خیلیا). میگم حالا که از شهرتون خوش تشریف آوردید تهران و ازتون که میپرسن کجایی هستین میگین تهرونی و بعد تو جد و آباد تهرانیا به زور دنبال یه رگ شهرستانی میگردین که بهشون بخندین، لطفا به یه آدم متمدن مودب تبدیل شید. میشید؟ لطفا!

۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۴
حمیده کوه افکن
سر کلاس تشریح دبیرستان گفتن ثابت شده که قلب مرکز احساساته. گفتن این بطن راسته این سیاهرگه این آئورت. اینکه چطور میشه قلب بایسته و تو عمل قلب چیو چطوری باز میکنن که دوباره خون رسانی انجام شه و آدم زنده باشه. ولی دکتر دیگه توضیحی درمورد خونه احساسات نداد. اینکه رگ احساسات آدم کجای قلبشه؟ که وقتی حفره عشق و عاطفه آدم از تپش می ایسته چکار باید کرد که درست شه؟ اینکه چرا موقع سکته عاطفی آدم نمیمیره؟ چرا بعد مرگ عاطفی، بقیه قلب آدم هم وانمیسه؟
۱۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۲
حمیده کوه افکن

آن زن صبور قصه‌ها، او که کمرش خم می‌شود و باز می‌ایستد، او که یک‌شبه موهایش سپید می‌شود، او که بغض‌هایش را گریه نمی‌کند، او که چشم‌هایش تغییر می‌کند و حزن عظیمی توی نگاهش می‌گنجد، او که به جای فریاد از ته گلو آرام و زیر لب می‌گوید "خدا را شکر" آن زن صبور قصه‌ها منم. او که به اینهمه صبر و تحمل و امیدش حسادت می‌کنند، او که می‌خواهند شبیهش باشند، او که با کمر خمیده راه رفتنش غبطه خوردن دارد، او که هنوز می‌خندد و شوخی می‌کند، او که از پس سال‌ها زمین خوردن، سال‌ها بلند می‌شود و ادامه می‌دهد و مهربان می‌ماند، او که فقط در قصه‌ها بود اینجاست؛ منم...

۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۵
حمیده کوه افکن

بعضی آدم‌ها لذت را از تو می‌گیرند. نه در لحظه، نه، "حس لذت" را ازت می‌گیرند. طوری که بعد آنها هیچ بوسه‌ای، هیچ امیدی، هیچ دوستت دارم و مواظبتم و عاشقت شدمی سر کیفت نمی‌آورد. انگار عادی‌ترین حرف زندگی‌ات را شنیده باشی، حسی دَرِت غلیان نمی‌کند. بعضی آدم‌ها با تو این کار را می‌کنند. که همان‌طور تند تند که قدم می‌زنی طرف خوشبختی، یهو ته خط را جلوی پاهایت ببینی و از ترس سقوط سرجایت میخکوب شوی، به خودت بلرزی، ضعف کنی، اما تاب بیاوری. ته خط را جلوی پاهایت ببینی و وحشت‌زده اطرافت را بکاوی دنبال آغوش، دنبال دست، دنبال خدا، و حتی خدا را نبینی...

۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۰
حمیده کوه افکن

قدم می‌زدم. با چشم‌های بسته، با چشم‌های باز. بین رفتن‌های مردمِ رنگ‌رنگِ هفت‌حوض، همه به سمت بالا و من پایین می‌رفتم. قدم می‌زدم. سست و غم‌زده قدم می‌زدم و زیرلب حرف می‌زدم. بی ابا از دیوانه خطاب شدن با خودم گپ می‌زدم. می‌گفتم "این قانونه، تو خاص نیستی، همۀ آدما وقتی دلشون می‌گیره تنهان، وقتی شکست می‌خورن تنهان، هیچکس وظیفه نداره حوصله خرج تو کنه و پای بغض‌ها و قدم زدن‌هات وایسه. هیچکس وظیفه نداره وقتی رو که می‌‌شه با مادر و پدر و دوست صرف شه هدر تو کنه. همۀ آدما این‌طورن که دیگرانو برای لذت‌هاشون بخوان. برای خوش‌گذروندن، خرید کردن، سفر و مهمونی، کمک گرفتن، مشورت خواستن، گوش شنوای درد دل‌ها شدن، و هیچکس وظیفه نداره خوب باشه، که همون‌قدر پات وایسه که تو پای دنیا وایسادی. اگه دلت از دنیا گرفته بلند شو برو. اینجا موندی بین این آدما و توقع داری یه امشب، شاید فقط یه شب، در آغوش کسی حس کنی تنها نیستی و حس کنی "تحمل" بسه، حس کنی "صبر" بسه، "خستگی"هاتو درکنی... و هیچ آغوشی مال تو نیست، و هیچ چشمی نگران روزهای سخت دختر ضعیف و ظریفی مثل تو نیست... کلافه‌ای، پس پاشو دور شو." قدم می‌زدم. به خودم حرف می‌زدم. به خودم می‌گفتم بلند شو از این شهر برو. از این شرایط دور شو. صدای زهره توی گوشم بود: "امین‌آباد ته دنیاست حمیده! دنیای آدمای به ته خط رسیده. ته خط..." و دلم قرص بود که من مرد شده‌ام. ته خط من فقط مرگ منه. من مرد شده‌ام. فقط مرگ من...

قدم می‌زدم. برای هضم تمام خستگی‌های تلمبار روی دلم، که داشت تا گلو بالا می‌آمد، داشت خفه‌ام می‌کرد. یکی از همین شب‌ها داشتم خفه می‌شدم. استعاره نمی‌نویسم! داشتم واقعأ خفه می‌شدم مردم! چند ثانیه دستگاه تنفسی‌ام کار نکرد. چرا؟ حتما دق کرن اینجوری‌ست. داشتم خفه می‌شدم و نشدم. نفس کشیدم. سرفه کردم. بهش فکر نکردم. به هیچ‌چیز فکر نکردم. لحظه‌هایی هست که دنیا دنیا فکر داری و به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنی. به هیچ‌چیز فکر نکردم. فقط دراز کشیدم. درد بالای سرم نشسته بود. خوابیدنم را تماشا می‌کرد. می‌گفت امین آباد ته خطه...

۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۷
حمیده کوه افکن

زندگی واقعیت‌های زیادی دارد، از آن دست واقعیت‌ها که آدم‌های زیادی کشفشان نمی‌کنند، یا نادیده‌شان می‌گیرند تا درد کمتری بکشند، یا می‌بینند و درکشان نمی‌کنند؛ اما بیا کنار من بنشین تا برایت از واقعیت‌هایی که دیده‌ام بگویم...

زندگی درست مثل گردوی تازه است. پوست رویش را می‌کنی و دلت به نرم بودنش خوش است و به خودت مغروری که راحت از پسش برآمدی که یهو می‌رسی به دیوارۀ سختش. تا فکر کنی این یکی را چطور بشکنی، نگاهت به دست‌های سیاه شده‌ات می‌افتد و دلت به درد می‌آید. برای شکستن پوست سخت گردو سنگ به انگشتت می‌خورد و دردت می‌آید، پوست شکستۀ گردو دستت را زخم می‌کند و دردت می‌آید. شاید گوشه‌های نازک گردویت توی پیچ و خم شیارهای پوستش بماند و بخشی از گردویت را ازدست بدهی و دردت بیاید. حالا به پوست نازکش می‌رسی. خدا کند ناخن داشته باشی که از پسش بربیایی، که گردوی تلخ نخوری

آدم‌های زیادی همان ابتدا به‌خاطر سیاه شدن دست‌هایشان، یا بعدتر به‌خاطر دیدن پوستی به آن سختی، یا اگر سخت‌جان‌تر باشند به‌خاطر زخم شدن دستشان از سفتی و تیزی تکه‌های پوست کم می‌آورند. آدم‌های زیادی همان اوایل زندگی با همان سختی‌های دم دستی وا می‌روند؛ اما بعضی‌ها می‌رسند به هستۀ اندوه. می‌رسند به لذت گردوی شیرین خوردن و بعد...

زندگی فیلم نیست که پایان خوشش سکانس آخر باشد و شات لبخند آخرین شات باشد و بعد همه‌چیز انگار در آن خوشیِ بی‌حد فریز شود، کش بیاید. زندگی فیلم نیست. خوشی‌ها هم مثل دردها پایان نیستند. گاهی همان گردوی کوچک که سهم تو بود می‌شود جوش چرکی بزرگی وسط پیشانی و زشتت می‌کند، دردت می‌دهد. گاهی می‌شود کلسترول و زجرت می‌دهد یا در معده‌ات سنگین می‌شود و همه‌اش را بالا می‌آوری. بعدش چه؟ سکانس آخر: استفراغ زندگی روی آسفالت داغ تهران؟ شاید. و شاید آنقدر سخت‌جان باشی که باز بلند شوی، خودت را جمع کنی، حتی سگ‌جان باشی و لبخند هم بزنی و باز زندگی کنی، زندگی...

و فکر کن آدم‌های کم‌حرف و غمگین و گوشه‌گیر حق دارند با تو از حجم سنگین دردی که چشیده‌اند حرف نزنند؟ با تویی که هنوز نشسته‌ای برای رسیدن به سختی پوست گردویت گریه می‌کنی می‌شود از بالا آوردن "زندگی" حرف زد و لبخند بعدش؟ آدم‌های غمگین گوشه‌گیر کم‌حرف آدم‌های کرخ به هستۀ اندوه رسیده‌اند، آدم‌های درد...


اگر در تهران زندگی می‌کنید، برایتان دعا می‌کنم، خدایا خدایا دوستان من بی هیچ برخورد نگاه و بی هیچ تصادف و بی هیچ آشنایی با آدم‌های سایکوتیک رد شوند، بروند، بروند تا برسند به امنیت خانه‌هایشان. خدایا صبر بده. انتقام را به خودت سپردم...

۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۵۲
حمیده کوه افکن

همیشه آدمی که دست از تلاش برمی‌دارد و اجازه می‌دهد زندگیش طوری که دلش نمی‌خواهد پیش برود و طوری که دلش نمی‌خواهد زندگی کند، آدم سست و حقیر و بی‌اراده و بدبختی نیست. آدم ترسویی که نمی‌خواهد خودش باشد و برای این نخواستن بهانه‌های غیر می‌‌آورد نیست. او خسته است، که از تلاش کردن برای چیزهای کوچک و دعواهای بزرگ به‌خاطر ابتدایی‌ترین حقوقش، تنها ماندن‌های طولانی، احساس دوست داشته نشدن و کمبود محبت خسته است. دست از تلاش برداشته تا دیگر خسته نباشد. غمگین بودن به مراتب راحت‌تر از خسته بودن است...

ولی می‌دانی، آدم‌هایی که حق زندگی کردن را از تو می‌گیرند روزی تقاصش را پس خواهند داد. بالآخره پاشنۀ در عوض می‌شود. بالآخره گوی و میدان دست تو هم می‌افتد. بالآخره بعد از سال‌هایی که گذشته و عمری که از تو تلف شده، تیغ دست تو هم میفتد. مهم نیست آن‌وقت جان و حال تیغ کشیدن داشته باشی یا آنقدر خستۀ غصه خوردن باشی که تیغ از دستت بیفتد و بی هیچ حرفی پشت کنی و بروی؛ اما یک روز، خیلی دیر، خیلی زود، آدم‌های قصه می‌فهمند چه قصاوتی در حقت کرده‌اند. بعد، از غم این گناه دق می‌کنند...

۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
حمیده کوه افکن

اشتباهات آدم‌ها را جدی بگیرید. ببخشید ولی فراموش نکنید. از من به شما گفتن، اگر حرف‌ها و رفتارهای آدم‌های اشتباهی زندگیتان را فراموش کنید روزی روزگاری خودتان را نفرین می‌کنید که چطور نفهمیدید و هی توی یک رابطۀ متعفن ماندید و گذاشتید طرفتان از فرط محبت و ترحمی که از شما دیده به‌خاطر همۀ نداشته‌هایش مغرور شود حتی نمک‌دان بشکند و شما را به‌خاطر همۀ داشته‌هایتان تحقیر کند. روزی به خودتان لعنت خواهید فرستاد برای همۀ روزهایی که ته دلتان چیزی می‌گفت حذر کن و شما روی دلتان خاک ریختید و هوش و حِس‌تان را خفه کردید و خودتان را گول زدید که شاید درست شود، شاید حِسَم اشتباه است، شاید این‌بار فرق می‌کند، شاید این‌بار ماجرا از توی کتاب‌ها و افسانه‌ها بیرون آمده و قرار است من دلبر دیو باشم...

از من به شما نصیحت، اگر تا 19 سالگی هر بلایی را چشیدید از 20 سالگی به بعد دنبال خوشبختی باشید نه دنبال تجربه. و به آدم‌های بی‌تجربه اجازه ندهید زندگیتان را حرام تجربه‌هایشان کنند. و به آدم‌های یک‌لاقبا اجازه ندهید جوانی‌تان را دردناک تمام کنند. روزی روزگاری به این روزها برمی‌گردید و خودتان را به‌خاطر همۀ این اشتباهات مقصر خواهید دانست. 

۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۱۸
حمیده کوه افکن

با آدم‌هایی که به اندازۀ خودم تجربه داشته‌اند و چیز یاد گرفته‌اند و از سیاست به اندازۀ من متنفرند و از مذهب به اندازۀ من دورند و نظرشان راجع به پسرها با من یکی است و مثل من کتاب می‌خوانند و پیرو ایدئولوژی نسبی‌گرایی‌اند، هرگز نمی‌توانم دوستانه قدم بزنم و از دوستی‌مان لذت ببرم و باز باهاش قرار بیرون رفتن بگذارم. دوست باید یا قدری از تو احمق‌تر باشد تا بتوانی میان حرف‌های الکی و خوراکی لمباندن و ساز زدن و خرید کردن نصیحتش هم بکنی و چیز بهش یاد بدهی، تا حس کنی تاحالا زندگی‌ات را غیر از خوردن و خوابیدن صرف بزرگ شدن هم کرده بودی و به خودت افتخار کنی، یا باید خیلی از تو پخته‌تر باشد و هی بهت چیز یاد بدهد که حس کنی همۀ 24 سال عمرت را صرف خوابیدن و خوردن کرده‌ای و نه عکاس شده‌ای، نه نوازنده، نه کتاب دندان‌گیری خوانده‌ای نه چیز به درد بخوری نوشته‌ای و خاک تو سرت! دوست باید به دردی بخورد. به درد گوش شدن برای زبان همیشه لال مانده‌ات، یا چیز میز یاد دادن بهت. باید دردی از تو دوا کند، کاری کند، نقطۀ رنگیِ روشن یا حتی تیره‌ای باشد توی روزهایت، نه حباب، نه سایه. آدمی که عین تو فکر می‌کند، عین تو زندگی کرده و انگار حتی به اندازۀ تو خوابیده و روزهای هدر رفتۀ تو را برای خودش کپی کرده، مثل یک مداد اضافه توی جامدادی‌ست، می‌شود سر جلسۀ کنکور به بقل دستی قرض داد و هرگز پس نگرفت.

۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۳۹
حمیده کوه افکن

ترس، آدم‌های ترسو را دروغگو می‌کند. آدم‌های ترسو وقتی ازدست دادن را جلوی چشمشان می‌بینند، یا حتی فقط وهم برشان می‌دارد که شاید ازدست بدهند، شروع می‌کنند به چنگ انداختن و حفظ کردن، با دروغ و بازی. دروغ‌ها همیشه برای گول زدن آدم‌ها ساخته می‌شوند. دروغ‌ها همیشه کثیفند. دروغ‌های مصلحتی، نگفتن قسمتی از حقیقت، عوض کردن بخشی از واقعیت، غلو کردن و خالی بستن، همۀ دروغ‌ها کثیفند. فرقی نمی‌کند دروغگو آدم ترسوی بیچاره‌ای باشد که از سر دوست داشتن زیاد کثافت کشیده به اعتمادت یا یکی از آن عوضی‌هایی باشد که با گول زدن بقیه کیف می‌کنند و برای ارضاء روح مریضشان با تو بازی می‌کنند. دروغ کثیف است.

اگر مدت‌ها از کسی دروغ شنیده باشی که همیشه گفته دوستت دارم چون "صداقت از چشمات می‌باره" و کثافت جاری در رابطه‌تان را فهمیده باشی ولی به روی خودت نیاورده باشی و زمان گذشته باشد و دروغ‌های بیشتر و سکوت‌های بلندتری... آن‌وقت بیشتر از حس نفرت، دچار نخوت می‌شوی و دیگر هیچ‌چیز مربوط به او برایت هیچ نیست. بی‌تفاوتی محض...

۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۱۹
حمیده کوه افکن

آدم‌ها باید زندگی کرده باشند. باید دست خانواده‌شان را ول کرده باشند و رفته باشند بیرون و چیزهای زشت و زیبای دنیای پیرامونشان را دیده باشند، دل بسته باشند و نرسیده باشند، خواسته باشند و قدرت داشتنش را نداشته باشند، عاشق شده باشند و به تهش، یعنی به نهایت غصۀ نرسیدن و پا به زمین کوبیدن و زار زدن و برای عالم و آدم سفرۀ دل را وا کردن رسیده باشند. آدم‌ها باید به قدر کافی زندگی کرده باشند. با دوستانشان ولگردی و لات‌بازی و لش‌بازی درآورده باشند، توی خیابان‌های شهرشان گم شده باشند، بی‌پولی کشیده باشند و لذت پول داشتن را چشیده باشند. آدم‌ها باید روزهای زیادی غیر از درس و مدرسه و دانشگاه و کلاس زبان مشغول عیاشی و دیوانه‌بازی شده باشند و درطول عمرشان روزهای زیادی داشته باشند که خاطرۀ تجربۀ "زندگی" باشد. آدم‌ها، حتی اگر پدر و مادر بی‌سواد و خانوادۀ شهرستانی دارند و هیچ دوست دائم و فابریکی برای خودشان ندارند، باید روزهایی از عمرشان را صرف دوست پیدا کردن و محبت کردن به بقیه کنند و یک روز نارو بخورند و تنها بمانند، تا ازدست دادن را یاد بگیرند. باید شنوندۀ آدم‌ها باشند و حرف‌های مفت و عصبی کننده را تحمل کنند و صبر را یاد بگیرند. آدم‌ها باید از یک سنی به بعد بزرگ شده باشند.

۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۷
حمیده کوه افکن

دوست دارم از اینی که هستم دور شوم، خیلی تغییر کنم. بعد با کسی دوست شوم، به خودم وابسته‌اش کنم، اعتمادش را جلب کنم، رازش را بدانم، زندگی‌اش را ببینم، نقظه‌ضعفش را بفهمم، دردهایش را که برای من، فقط برای من لخت می‌کند خوب تماشا کنم، بعد یک روزِ قشنگ با او حسابی دعوا کنم و بهش حرف‌هایی بزنم که از خودش متنفر شود. بعد توی چشم‌هایش زل بزنم و ترس و تنهایی و بی‌سلاحی‌اش را تماشا کنم و حظ ببرم. از اینکه قدرت دارم، در موضع بالاتر و موقعیت برترم، از اینکه در جواب چاقویی که به من زده قمه‌ای بهش کشیده‌ام حظ ببرم. احساس کنم چقدر خوب از غرورم محافظت کرده‌ام و درس خوبی بهش داده‌ام. بعد با خودم بگویم حقش بود، آدم عوضی، باید ادب می‌شد. دلم می‌خواهد آدم دیگری شوم تا بتوانم همینقدر که گفتم کثافت باشم.

۲۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۱
حمیده کوه افکن


درد وقتی بزرگ می‌شود، وقتی "درد" می‌شود و بیخ گلوی آدم را می‌گیرد که تجربه شود، که دستش را بلند کند و بالا ببرد و محکم روی صورت آدم پایینش بیاورد. درد را تا وقتی فقط از بقیه شنیده باشی مثل قصه است، می‌شود حتی افسانه باشد، دروغ باشد. قصه‌ها و دروغ‌ها را باید ته خاطره نگه داشت برای روزگار مبادا. روزگاری که همۀ افسانه‌ها را به شکل دردناکی تجربه می‌کنی...

۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۶
حمیده کوه افکن