همیشه تنها

همیشه تنها

پیامک
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ , ۲۱:۲۱
    ردپا
متمایلات
کلیک‌خور
پیوندها


بعضیا تصمیم‌های عامه‌پسند می‌گیرن. تمایلاتِ متفاوتی دارن، سرکوب یا پنهانش می‌کنن. اگه سرکوب ‌کنن عمر و آینده خودشون و اطرافیانشون به باد می‌ره. اگه پنهان ‌کنن، خیلی حرفه‌ای باشن یکی دو تا شاهد برای زندگی مخفیشون دارن و اگه خیلی ناشی، ده‌ها شاهد. به شاهدها باج می‌دن و ازشون می‌ترسن. اونا با «ترس» زندگی می‌کنن.
گروه دیگهء آدما تصمیم‌های متفاوتی دارن، اما به قدر کافی برای اخذ اون تصمیم‌ها شجاع هستن و توان مواجهه با عواقب «متفاوت بودن» رو دارن. این آدما بیشتر فکر می‌کنن. سر دوراهیِ تصمیم‌گیری بیشتر می‌مونن. بیشتر تعلل می‌کنن و تصمیم نهایی رو دیرتر و سخت‌تر می‌گیرن. تصمیم بر «جنگ». 
رفتن به مسیری متفاوت از اطرافیان یعنی رها شدن دستِ حمایت. خانواده و احتمالا دوستانت دارن در مسیری ادامه می‌دن که تو داری ازش جدا می‌شی، و پا تو راهی می‌ذاری‌ که لااقل تا مدتی (تا پیدا کردن دوست) دَرِش تنهایی. اونم در نامطمئن‌ترین شرایطِ روحیِ ممکن. مردد و نگران.

دختر‌و پسرهایی که دوست جنس مخالف دارن، باهاش حتی سفر می‌رن، اما خانواده فکر می‌کنه فرزند رفته تور زیارتی. سیگاری‌ها و حتی معتادهایی که (حتی تفننی‌ها!) خانواده‌شون به نفرت فرزندشون از هرچه دود و‌ مخدر و خبط اینچنینیه ایمان دارن. مردهایی که بعد از ازدواج و استقلال فکری و مالی، فرصت رو ‌برای روابط متعددِ تجربه نکرده مناسب می‌بینن. دخترهایی که با حجاب پسندیده می‌شن، بعد از ازدواج (و استقلال فکریش) تن به چادر و حتی مانتو و روسری نمی‌دن. ترنس‌ها یا همجنس‌گراهایی که یا به‌خاطر سرکوب تمایلاتشون‌ و یه ازدواج عادی تباه می‌شن یا به‌خاطر زندگی عادی‌ (مناسب شرایط خودشون)، طرد. پسر و دختری که برخلاف سنت خانوادگی، تو انتخاب رشته می‌زنه آهنگسازی به جای پزشکی، یا اونی که بعد از ۷ سال عذاب پزشک می‌شه اما...

حرف زدن از عذابی که کسی با «انتخاب متفاوت» متحمل می‌شه، تمام تنهایی‌ها، طرد شدن‌های ریز و درشت، حس دوست داشتنی نبودن ‌و... برای کسی که هیچ تجربه‌ای ازش نداره، مثل گفتن از شکستگی همزمان تمام مهره‌های کمره برای کسی که تا به حال ضرب‌دیدگی رو هم تجربه نکرده.

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۰۳
حمیده کوه افکن

بحرانِ گذر از روزهایی که هنوز به خودم اطمینان نداشتم این بود که نمیدونستم من یک دهه هفتادی، مطابق با تعریف‌های جامعه و‌ رفتارهای عموم دهه هفتادی‌ها نیستم.
بلکه یک دهه شصتی‌ام. گرچه که دقیقا اون هم نیستم...
من این شانسو‌ داشتم که در اولین سال دههء هفتاد متولد شم. موبایل تازه متولد شده بود و‌ هنوز ابزار بسیار خاص قشر بسیار خاصی بود ‌و دست همه نیفتاده بود. تلویزیون‌ها باریک نبود. سی‌دی جدیدترین تکنولوژی دنیا بود. اکثریت مطلق با «خونه‌»ها بود و باغچه‌ها؛ و ما به آپارتمان‌های سه طبقه می‌گفتیم برج! مترو نبود. اتوبوس برقی داشتیم. دست‌فروش‌های دوره‌گرد با فرغون سبزی میفروختن، با گاری نفت برای بخاری‌ها و با شتر کود برای باغچه‌ها.
شبای زمستون برای اینکه برم دستشویی باید طول یه حیاط یخ‌زده و پر از برفو با دمپایی طی میکردم و تابستونا باید هر آن منتظر فرود یه سوسک عظیم‌الجثه رو سر و کله‌ام‌ میبودم (دلیل فوبیای سوسک فعلی‌ام).
تو‌ دورهمی لشکر خانواده‌مون، با دخترخاله‌ها و‌ پسرخاله‌ها، اسخون‌های مرغ ناهاری رو که خورده بودیم بعلاوهء قاشق و چنگال‌های مادربزرگ تو باغچهء خونه‌باغ چال میکردیم و اسمشو میذاشتیم گنج، عهد میکردیم هفت سال بعد بیایم درش بیاریم. همون وقت، صدای خندهء مادرامون داشت تمام خونه رو پر میکرد. 
این خاطرات بخش کوچیکی از چند سال زندگی منه و اصلا شبیه زندگی بچه‌های نسل بعد من نیست. من این شانسو داشتم که چند بار زیر کرسی و‌ صدها بار جلوی بخاری خوابم ببره. مدرسه‌ام به‌خاطر برف چند متری و سنگین و نه ناتوانی دولت در تامین هزینهء گرمایش مدارس تعطیل شه. من عکاسی رو نه با موبایل که با دوربین آنالوگ پدرم یاد گرفتم. هنوزم خونهء پدربزرگ برام ینی عطر برنج ایرانی و توت خشک و نون‌پنیر گردو و‌ عینک ته‌استکانی مادربزرگم... گاهی خوابشو میبینم که زیر کرسی خانم‌بزرگ کنار دایی خوابم برده!
حق دارم که در تعریف و عمل به ادب، ادبیات، سبک زندگی اجتماعی، دوستی، خانواده و حتی سلیقه هنری با دههء۷۳ به بعدی‌ها متفاوت باشم. و حق دارم فقط با دهه شصتی‌ها کنار بیام! من در دنیای دیگه‌ای بزرگ شدم.

۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۵
حمیده کوه افکن

برای یک آدم معمولی یا حتی کسی که واقعا احمقه، سخته که دیگرانو دست‌کم‌ نگیره و توضیح‌ واضحات نده، چون اونا برای ذهن خودش «واضحات» نیست و او داره با همین ذهن با دیگران تعامل میکنه! بنابراین ممکنه زیاد پیش بیاد که آدما رو کم‌هوش‌تر از خودش فرض کنه، و به طبع آدما بهشون بر خواهد خورد و میگن عجب احمقی.

۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۷
حمیده کوه افکن
بازهٔ زمانی یازده شب تا هفت صبح متعلق به غلط ترین تصمیم ها، اغراق شده ترین احساسات، فراموشی ها و یادآوری های غیرواقعی و سوگیرانه، به ضرر خود و به نفع دیگری است. دیگری ای که نیست و هر شب در این بازه زمانی خطرناک، احتمال داره که با وساطت هورمون و هیجان، برگرده.
۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۰۱
حمیده کوه افکن

عشق خودخواهانه ترین احساسه. هرگز برای معشوق نیست. جادوییه که عاشق هرچی ازش میبخشه از نیاز خودشه به بخشیدن و تمام اون محبت ها، فداکاری ها، صبوری ها، تمام عاشقی کردن ها نیاز خودشه به عاشقی کردن.
فرق عشق و معامله همینجاست. در عشق هرچی محبت میبخشی، قلبت از محبت سرشارتر میشه، در معامله محبتی رو بخشیدی که تا زمانی که چند برابرش بهت برنگرده جای خالیش تو قلب و ذهنت درد میکنه...

۰۹ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۳۴
حمیده کوه افکن
بعضیا باید تلاش کنن آدمای بهتری باشن. دوستاشونو اذیت نکنن، خانوادشونو به ستوه نیارن، حتی حیوونا رو آزار ندن. بعضیا اما، باید در محبت و بخشندگی خودشونو تعدیل کنن. جلوی قلبشونو بگیرن و به عشقشون «همیشه» اجازهٔ بروز ندن. بعضیا باید سعی کنن کمی خساست، بی تفاوتی، غرور و خودخواهی و حتی بدخواهی کسب کنن. ایده آل آدما در خوب بودن نیست، همونطور که در بد بودن نیست! در تعادله. در خاکستری بودن. در سیاه یا سفید نبودن.
۰۱ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۰
حمیده کوه افکن

ما نباید دو «نقش» متعارض (نقش‌هایی که کارکردهای همسو ندارن و شبیه نیستن) رو همزمان به عهده بگیریم و نباید هم که چنین انتظاری از کسی داشته باشیم. یه مادر اگه بخواد درست و به غایت مادری کنه، نباید و نمیشه که برای فرزندش «رفیق» باشه. 
نقش دوم (فرعی) اغلب با حقوق و مسئولیت‌های نقش اول (اصلی) تضاد و تعارض داره و بوی تند و زنندهٔ این تضاد و تعارض‌ها یه جا که فکر میکنی همه چیز چقدر خوب و روبه‌راهه درمیاد و حالتو خیلی میگیره، چون دنیایی که از خیال و انتظار برای خودت ساختیو خراب میکنه.

 

۱۶ آذر ۹۸ ، ۰۳:۲۹
حمیده کوه افکن

برای عشقی عمیق و پایدار باید دلایل منطقی و محکمی داشته باشی. علاقهٔ شدید احساسه و احساسات ناپایدارن. ما می‌تونیم به آنی و حتی اغلب بی منطق، از چیزی یا کسی خسته و دلزده شیم. وقتی به چنین تغییر احساساتی برمی‌خوریم، دلایل، رابطه‌ رو موقتا نجات می‌دن تا احساسات باز به سمت خوبشون تغییر کنن. دلایل به ما یادآوری می‌کنن که چرا اینقدر عاشق معشوق شدیم و چطور هربار با همین عشق مشکلاتمونو از سر راه برداشتیم.

عشق اتفاقیه که با رخدادش معیارهای آدما رو برای زندگی عوض می‌کنه. آدما بعلاوهٔ عشق هرگز چیزی نیستن که قبل از اون بودن و این حجم تغییر فقط در قلب اتفاق نمیفته بلکه در شخصیت و افکار و رفتار هم هست. عشق یه کوه از احساسه با درصد کمی عقل و همین حضور مهمِ «عقل»، تفاوت عشقه با احساسات شدید و سطحی؛ و اینو فقط میشه بعد از تجربهٔ عشقی «حقیقی» و «درست» درک کرد.

۱۹ مهر ۹۸ ، ۰۳:۱۶
حمیده کوه افکن

عشق و محبت، از خودگذشتگی و احترام نعمته. بخشیدنش به دیگران سعادت و گرفتنش از دیگران لیاقته. سلامت یک عمرِ آدمی به بودن یا نبودن این قلب قرمز بستگی داره. بعضیا زود میفهمنش، خیلیا تا آخر عمرشونم نه. به هر حال، لیاقته و سعادت...
ما با هم فرق داریم. ینی حتی شبیه ترین ما به هم، کنار هم غریبه ایم. پس چی ما رو رفیق همدیگه میکنه؟ گمونم شکستن بتِ خودپسندی، دیدن دیگری، دوست داشتنِ دیگری، خواستنِ دیگری...

۱۸ مهر ۹۸ ، ۰۳:۲۰
حمیده کوه افکن

تحصیلات شرطِ لازمِ هیچ اتفاقی نیست. نه پیدا کردن شغل نه رشد شعور نه حتی اعتباری بر جایگاه اجتماعی. کسانی که از پشت نیمکت‌های مدرسه به صندلی‌های دانشکده نرفتن به حق از خودشون دفاع می‌کنن و مدعی‌ان که مدرک مهم نیست. اما آیا دانشگاه فقط فخرِ کودکانه‌ای به «مدرک» و خط‌کش غلطی برای سنجش قوارهٔ «شعور» آدماست؟

حقیقتا ما، فارغ از مدرک دانشگاهیمون، به ندرت مطالعه میکنیم. کتاب، سایت، کپشن، حتی پادکست. موندن پای متنی که بیشتر از دو خط ادامه داره حوصله میخواد و بیشتر آدما حوصله ندارن، وقت هم ندارن!

این میون، بُرد با کسیه که در محیطی قرار گرفته که خلاقیت در نگریستن به مسائل، سماجت در کشف و اثبات حقایق، آگاهی از حرف‌های مگوی جامعه و ارتباط با افراد و معلومات و عقاید متفاوت «بهش خورونده شده». 

ما در محیط دانشکده برای گرفتن نمره، برای مشروط نشدن، برای ذوق یادگیری، هیجانِ فهمیدن، برای اتمام پروژه‌های اجباری و اختیاری، با دنیای متفاوتی از دنیای مدرسه آشنا شدیم و درنهایت، این دنیای متفاوت، ذهن مارو گشاد کرد. چشم مارو باز کرد. زبان مارو کوتاه و عقل مارو وسیع کرد. 

این اتفاق میتونست در فضایی جز دانشگاه هم رخ بده. شاید در شغلی پویا کنار همکارانی رو به رشد و فعال. یا در کنج اتاق شخصی‌مون، لای انبوهی کتاب و فیلم و موسیقی. 

همین تغییرها برای خیلی از هم‌کلاسیامون اتفاق نیفتاد. شاید اونا برخلاف ما برای چنین روند آروم و عمیقی حوصله و وقت نداشتن...!

چیزی که شعور میاره مدرک دانشگاهی نیست؛ داشتن ارتباطات سالم و پویا با آدمای ارزشمنده، داشتن آرشیوی از فیلم‌ها و کتاب‌های غنیه که دائم بهشون سر بزنی و ازشون توشه برداری، داشتن روحیهٔ شک و تغییره؛ شک به همه چیز، علی‌الخصوص به «خود»ت. و مهمترین شرط این تغییر، داشتن راهنماست. کسی یا کسانی که مسیر درستو نشونت بدن و تو رو هربار که منحرف شدی برگردونن، هربار که سست شدی هل بدن، هربار که موفق شدی تحسین و تشویق کنن...

 

۱۷ مهر ۹۸ ، ۰۵:۰۸
حمیده کوه افکن

من اطراف خودم سه دایره دارم که مرکزش خودمم. میدونم که هیچ چیز نباید از خودم برام جلوتر باشه و من اولین نفر زندگی خودم هستم.
دایره اولی که دور خودم میکشم محدودهٔ آدماییه که خودشونو بهم ثابت کردن، و من حاضرم به خاطرشون گاهی فداکاری کنم، گاهی به خودم رنجی بدم یا لذتی رو از خودم بگیرم چون نتیجه اش صلاح و خوشحالی و خوشبختی اوناس. این محدوده نباید خیلی شلوغ باشه، که در این صورت یعنی دایره اولمو انقدر بزرگ کردم که به مرکز (خودم) رسیده و اونو هم تصاحب کرده. و همچنین، نباید خالی باشه، که در این صورت یا خودشیفته ام یا ناتوان در برقراری ارتباط سالم با دیگران.
دایره دوم جای پهن تریه. آدماییو توش میذارم که بودنشون حالمو خوب میکنه، به پیشرفت اخلاق و زندگیم کمک میکنن، ازشون یاد میگیرم و برام محترمن، اما جایگاهشون بیشتر از این بالا نمیاد. نوع رابطه با آدمای این دایره کاریه، دوستانه اما دوره.
و در دایره سوم دوست نداشتنی ها رو میذارم. کسانی که نمیتونم ازشون فرار کنم، شاید خانواده ای که بهم آسیب میزنن اما مجبورم سالی چندبار ببینمشون، شاید همکاری که شکنجه ام میده اما (لااقل تا مدتی) نمیتونم همکاری باهاشو تموم کنم، یا حتی همسایه ای که حالمو خراب میکنه یا...
آدمای دایره سوم نمیتونن پرواز کنن و یهو بیام تو دایره اول بشینن. و اگه این کارو با کسی کردید باید بدونید کارتون تحت تاثیر هورمون و هیجان بوده نه منطق. درمورد آدمای دایره دوم هم همینه، نباید یهو از کل زندگیتون پرتشون کنید بیرون، بلکه اول باید برن دم در، اونجا دو راه دارن، یا دلتونو به دست بیارن و بیان جای قبلیشون، یا از همون در برن که برن...
اما چیزی که خیلی مهمه مرکز و دایره اول زندگی شماست. اینکه تبدیل به یه آدم خودشیفته نشید، و خودتونو هم قربانی دیگران نکنید و مهرطلب نشید، اینکه به تعادلی برسید در ارتباطاتتون و بدونید زمان، محبت، اعتماد و «فداکاری» رو برای چه آدمایی باید خرج کنید خیلی مهمه و زندگیتونو از تلف شدن، پیشمونی و دلشکستگی های مکرر نجات میده.

۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۴۵
حمیده کوه افکن

قضیه تلفنه!

چند جا خوندم که کسانی هستند (شبیه من) که از صحبت تلفنی فراری‌ان. میگن اسمش فوبیای زنگ تلفنه. من فوبیای سوسک دارم و میدونم که فوبیا یعنی وحشت، تنگی نفس، خشکی دهن، تپش قلب، افت قند خون و احتمالا خواب آشفته، پس بعید میدونم که همهٔ آدمایی که پیام نوشتاری یا پیغام صوتی رو به صحبت لایو تلفنی ترجیح میدن، فوبیا داشته باشن! 

خیلیا بیشتر ری‌اکشن‌شون به حرف‌هایی که میشنون تو میمیک صورت و زبان بدنشونه و تلفن مجبورشون میکنه به جمله ساختن‌های بیهوده، در حالی که میشه با فقط یه نگاه، دو صفحه پشت و رو حرف زد! و حقیقتا بلدی میخواد که اصوات و کلمه‌ها و جمله‌ها رو جایگزین زبان بدن کنی و از گزافه‌ و مهمل‌گویی خودت شرمنده نباشی. برای این آدما متن اولویت داره به صدا، چون میشه خلاصه، با استیکر و ایموجی، و بی زمان و مکان حرف زد و جواب گرفت. آدما همیشه وقت و حوصله ندارن و این نرمال‌ترین ویژگی ماست. هیچ اشکالی نداره اگه به هم احترام بذاریم، یه بار تماس گرفتیم جواب نداد؟ نان‌استاپ زنگ نزنیم تا بالاخره جواب بده! پیام بدیم. اگه حدس میزنیم شماره رو نشناخته خودمونو مستقیم و مودب و بی شوخی‌های ننرِ دهه شصتی (باشه دیگه بی معرفت، دیگه مارو نمیشناسی! یا، حالا آشنا میشیم باهم!) معرفی کنیم، کارمونو بگیم و منتظر باشیم یا پیام بده یا زنگ بزنه. موبایل آدما این روزها بخش جدا نشدنی زندگیشونه. توش کتابا و مقاله‌هاشون هست، خانواده‌شون هست، کارشون، تفریحشون هست، دوستاشون هست. آدما رو همیشه در خدمت خودمون نخوایم. . 

مرد بزرگی یه روزی بهم گفت: ممکنه اون تایمی که تو ریلکس نشستی موزیک گوش میدی و برای کسی میفرستیش، اون طرف تو اوج شلوغی و اضطراب و خستگی باشه، فرصت بده. از تاخیر ابراز احساسش به حسی که باهاش شریک شدی نرنج.

۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۵
حمیده کوه افکن
یه غمی هست که حسادت نیست، غبطه نیست، حسرت، نه کاملا، نه، نیست؛ غمه. و بی نهایت سنگینه. چگاله و تا بیاد حل شه، ساعت ها و بلکه روزها رفته. غمِ دیدن یه زندگی استیبل، امن، آروم، پایدار، عاشقانه، منطقی، میوه دار، ریشه دار. که اگه یه آدم معمولی باشی و عاشق نباشی این غم میشه حسادت. اگه عاشقیت تلخ و پوچ باشه این غم میشه غبطه و حسرت. اما تو عاشقی، و این غمه که داره وجودتو میخوره، و هر آن بهت یادآور میشه که معشوق نیست، زندگی ای که می تونست در جریان باشه، عاشقانه و ریشه دار و محترم باشه، نیست. این غم درد داره. درد تلخی نیست اما قدرت داره. اسیده و از قیافه می ندازتت.
از جایی که نمی شه گفت چقدر عمیقه، کجاست، تا کجا باید کاوید تا بهش رسید داره می خوره و ویران می کنه. از چنین عمقی می خراشه و پیش میاد و تو برای تسکین دردش حتی نمی تونی دستتو بذاری روش، که آخه بذاری کجا؟ وقتی حتی نمی دونی کجای عمق وجودت منشاء سقوطته...
۲۷ تیر ۹۸ ، ۰۱:۲۶
حمیده کوه افکن

غبطه می‌خورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرت‌های کهنه ندارن. که فرق قیمت‌های بازار تره‌بار رو با مغازه نمی‌دونن. که تاحالا قیمت‌های فروشگاه‌ها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرص‌های ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه می‌خورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولی‌ان، سوپر پولدار می‌شن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه می‌خورم به حتی پُزهای کودکانه‌شون، تظاهرهای ناشی از نوکیسگی، فخر فروشی‌های رقت‌بار. غبطه می‌خورم به کسی که در روزهای خیلی سختِ کشورش، نه تنها سفره‌اش کوچیک نشد، که چند میلیارد هزینه کرد برای یه سفر خارجی...

۲۲ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۸
حمیده کوه افکن

برای لحظاتی، به یمنِ خطای شیرینِ یک بنگاه‌دار در معیار میلیون و میلیارد، رویای ما در یک قدمی واقعی شدن ایستاد. ایستاد و هی قد کشید، بزرگ شد، رنگین کمانی از نور و رنگ دورش پیچید و دلبری‌ها کرد. ما، خانواده‌ای شدیم که در رویای زندگی در یک خانه حیاط‌دار غرق بودیم. سرمست بودیم

در کوچهٔ بن‌بستی ایستاده بودیم و بعد از حساب و کتاب‌ها دیدیم نه تنها از پس خریدنش برمی‌آییم، که با باقی پول‌ها وسایل خانهٔ جدید هم نو می‌شوند. طبقه دوم شده بود برای من. یکی از خواب‌ها شده بود کتاب‌خانه و استودیوی تمرین موسیقی. حیاط شده بود پر از گل و درخت. روی بوم داشتیم انباری می‌ساختیم. کارگاه معرق‌کاری بابا هم بالا بود. به روزهایی که نوه‌ای به خانواده اضافه شود هم فکر کردیم

زندگی قشنگ‌تری شده بود. نه که وقتی فهمیدیم سه برابر موجودی‌مان باید هزینه کنیم، از قشنگی زندگیمان کم شده باشد، نه. اما رویایی که سالها پیش بعد از آپارتمان‌نشینی، باز در دل همه‌مان جوانه کرده بود برای لحظاتی گل کرد، رشد کرد، توان گرفت، به واقعیت خیلی نزدیک شد، قدرتمند و خیلی زیبا شد.

۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۷
حمیده کوه افکن

تنهایی طولانی مدت تو رو به خودت نزدیک می کنه. خودتو بهت می شناسونه. مخصوصا قدرت ها و تواناییاتو. و وقتی بدونی نه از دست دادن هیچ چیز تو رو می کشه، و نه نداشتنشون برای مدت طولانی یا حتی هیچوقت، دیگه حاضر نمی شی آرامش، صلح، راحتی فکر و زمانتو از دست بدی. و این به خاطر ترس، انزوا یا نفرت از همه نیست! به خاطر درک تازه ای از اولویت ها و اعتماد به تجربه هاست.

۲۱ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۴۲
حمیده کوه افکن

بیشتر ما تو ارتباطاتمون، شاید تو همه مدل ارتباطی که با آدما داریم، از مترو و تاکسی و خیابون تا خانواده، خودمحور و خودشیفته‌ایم.

به ما در تمام سال‌های تحصیل و حتی در خانواده، یاد ندادن وقتی یه بشقاب غذا هست قاشقا رو دو تا کنیم، بلکه بهمون یاد دادن سریع‌تر باشیم، زرنگ‌تر باشیم تا اونی که گرسنه می‌مونه نباشیم

اگه بتونیم آدما رو درک کنیم، دعواها و عقده‌ها و نفرت‌ها کمتره. یکی از راه‌های درک کردن هم اینه که ببینیم اگه به‌جای طرف مقابل بودیم، با همون شرایط، چطور رفتار می‌کردیم

باید تلاش کنیم تو رابطمون «خودمحور» نباشیم. کسایى که فقط به خواسته‌های خودشون توجه می‌کنن، هیچوقت عذرخواهى نمی‌کنن یا با منت و زور این کارو می‌کنن، تو مشاجره‌ها تک تک حرفها و کارا رو لیست می‌کنن تا برنده و بازنده رو مشخص کنن، و برنده هم قطعا خودشونن، به خاطر ذهنیت مثبتی که از خودشون دارن، عیب‌هاشونو نمی‌بینن. انقدر خودمحورن که نمی‌تونن شرایط و احساسات طرف مقابل رو درک کنند.

گاهی یکی از ما یا هردومون باید بی‌خیال بخشی از خواسته‌‌های مشروع و طبیعی‌مون بشیم، به‌خاطر حفظ رابطه. یه آدم باهوش، رابطه‌ای رو که براش خیلی ارزشمنده به‌خاطر قدرت‌نمایی، برتری‌طلبی یا خودخواهی و برنده بودن توی یه دعوا ازدست نمیده

۲۹ آبان ۹۷ ، ۰۳:۰۹
حمیده کوه افکن
درست مثل اثر انگشت، تعریف ها هم آدم به آدم فرق می کنن. وقتى من می گم «عشق»، دارم راجع به تجربه اى حرف می زنم که شاید تو تا آخر عمرتم مزه اش نکنى. و وقتى تو بگی «درد»، حتما به چیزى اشاره می کنى که شاید من هیچوقت بهش نزدیک هم نشم. .
مدتیه به رخ نمی کشم. هیچکس شبیه من صبور نبوده؟ هیچکس مثل من عاشق نشده؟ هیچکس مثل من نارو نخورده؟ هیچکس اندازه من سختی نکشیده ؟ مدتیه تماشا می کنم و ساکت، منتظر دستِ جدیدِ بازى روزگارم. بازى خوبش، یا شاید بدش. که حتما قراره تعریفمو از خیلی واژه ها عوض کنه...
۱۹ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۶
حمیده کوه افکن

یه وقتی حلیم با گوشت بوقلمون بود و حاصلِ پختن تا له شدن و قوام اومدن گندم‌ها. یه وقتی کوبیده غذای اعیونی بود و با گوشت و دمبهء درجه یک، که هرجایی هم نبود. یه وقتی توت‌فرنگیا نه خیلی درشت بودن نه ریز، اما عین ادکلن‌های اصل، عطرشون تمام اتاقو می‌گرفت. وقتی همه‌چیز کم‌کم عوض شد، وقتی دیگه حلیم‌ها شدن با آرد و گوشتِ مرغ، وقتی خبر رسید کبابی‌ها زیاد شدن و گوشت‌ها گرون، و حالا دیگه گوشتِ خیلی چیزا رو می‌شه تو کوبیده پیدا کرد، وقتی توت‌فرنگیای گلخونه‌ای با طعم آب و بی‌بو خریدیم، شاید خوشحال بودیم که هنوزم حلیم و کباب و توت‌فرنگی که دوست داریم رو می‌خوریم، که هنوزم هست و می‌تونیم بخوریم، اما قطعا غمگین‌ترین بودیم وقتی ته دلمون می‌دونستیم اون چیزایی نیستن که باید باشن. ما طعم واقعی رو قبلا چشیده بودیم. ما می‌دونستیم زیر دندون چه صدایی دارن، چه عطری دارن، چه ترش و شیرینی‌ای دارن. می‌شد که توت‌فرنگیای گلخونه‌ای رو دوست داشته باشیم، اگه هیچوقت قبلش اون میوهء اصل رو نچشیده بودیم.

حکایت بعضیاس... بعضیا که بداخلاق و مغرور نیستن؛ ترشیده نیستن! آدم‌به‌دور و غیراجتماعی و ناتوان در جذب دیگران نیستن. فقط، یه روز عشقو چشیدن، اصلِ عشق، و حالا به دوست داشتنِ آدم‌های دوزاری که شاید حتی دوست داشتن هم بلد نیستن قانع نمی‌شن. اونا حتی می‌جنگن واسه تغییر خودشون، واسه دوست داشتن داشته‌هاشون، اما نمی‌تونن تن بدن به مخلوطِ آرد و آب و مرغ به اسم حلیم! اونا ترجیح می‌دن نخورن اون کوبیده رو اما تا ابد با لذت و حسرت بگن: یه وقتی رفتم فلان جا بهترین کوبیدهء دورانو خوردم...

۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۹
حمیده کوه افکن

یه گوشهء ذهن ما معمولی‌ها به نام نگرانى‌هاى مالى سند خورده. تو زندگیامون کمتر شده یه چیز خیلى گرون بخریم، یا با هدیه گرفتنش بغض نکرده باشیم و یه جاى ذهنمون نگرانِ جیبِ هدیه دهنده نشده باشه. کمتر شده برای داشتن یه چیز گرون قیمت، ماه‌ها و حتی سال‌ها صبر نکرده باشیم و سختی نکشیده باشیم. ما هم مثل «خرپول‌ها» همیشه دغدغه پولِ بیشتر داریم، اما نه براى «پولدار»تر شدن، شاید براى همین معمولى بودن (موندن)...

ما آدم معمولى‌ها پول داریم، ولى نداریم. ما راحت آژانس می‌گیریم، رفت و برگشت، اون لباس و کفشى که عالیه و دوسش داریمو می‌خریم، حتى اگه لباس و کفشِ طبقهء خرپول‌ها باشه! اون غذاییو که هوسشو کردیم می‌خوریم، حتى اگه تو رستورانى سرو شه که فقط ارزش افزوده‌اش قدِ یه بارِ دیگه رستوران رفتنه! ما اون سفر و تفریحى که بهش احتیاج داریمو داریم،  ولو بدونِ هتل‌هاى ٦و٧ ستاره و بدون احتیاج به تسلط بر زبان انگلیسی! اما اون ویولن ٣٠ میلیونى رو، اون لنز و دوربین ۹ میلیونى رو، اون پیانو و ماشین و گردنبند جواهر رو نداریم... و این داشتن و نداشتن‌هاى هم‌زمان، طبق تحقیقات و نتایج معتبر، متوسط‌ترین، درست‌ترین، عاشقانه‌ترین و امیدوارانه‌ترین سبک زندگى دنیاست و با افتخار به تمام دردها و حسرت‌هاش، براى ماست.

 

 

 

۲ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۰۲
حمیده کوه افکن

ما با آدما براساس کارکردی که برامون دارن در ارتباطیم. آدمایی که باید باشن چون می‌تونن بهمون پول برسونن. کسایی که رابطهان و بودنشون گه‌گداری می‌تونه گرهگشا باشه و کارای کوچیک یا بزرگیو انجام بدن یا انجامشو راحت کنن برامون. آدمشاخهایی که دوست بودن باهاشون پُز جلوی بقیه‌اس و می‌تونه مارو به لقبِ جذابِ "دوستِ فلانی" مفتخر کنه! و در نهایت، ما با آدمایی ارتباطمونو حفظ میکنیم که حالمونو خوب می‌کنن. دوستشون داریم و ازشون توجه و محبت و احترام میگیریم. با دوستی باهاشون اعتماد به نفسمون بالاتر می‌ره و برای وقتهایی که حالمون خیلی خرابه یا خیلی خوب، صداشون می‌زنیم بیان کنارمون باشن و بودن تو اشکها و لبخنداشون برامون ارزشمنده.

امیدوارم هیچوقت تو زندگیمون مجبور به تحمل کسی نشیم. آدمامونو انتخاب کنیم و باهاشون بسازیم. باهاشون مثل خانواده باشیم.



۰۶ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۰۱
حمیده کوه افکن
خدا بهتون آدمایی بده به عنوان دوست، به عنوان معشوق، به عنوان خانواده، که روزی و حتی دقیقه ای شما رو از انتخابتون پشیمون نکنن. شما رو نسبت به خوب بودنشون بدبین نکنن. الهی که هیچوقت مجبور به سرزنش خودتون برای چنین اعتماد و عشقی به هیچکس نشید. الهی که هیچکس شما رو از "انسانیت" ناامید نکنه....
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۳۰
حمیده کوه افکن

عشق‌هاى واقعى رو می‌شه از پسِ سال‌هایی که بهشون می‌گذرن و جاى خراب شدن، هى نو  و نوتر می‌شن شناخت. عشق‌هاى واقعى دوام دارن و دوستى‌هاى سوءتفاهم شده با عشق، شدت. یه عاشق واقعى حتى وقتى یک سال هم از معشوقش بى‌خبر می‌مونه ازش دل نمى‌کنه. نه که نخواد، مى‌خواد و نمى‌تونه. نمى‌تونه همه رو با اون مقایسه نکنه و نگه نه، اون یه چیز دیگس برام... یه عشقِ واقعى فقط با رنج دادن و رنج کشیدنه که ثابت مى‌کنه خودشو. اما فقط کافیه ثابت کنه خودشو... دیگه نمى‌شه ازش برید. هیچکس (درمورد شخصیت‌های سالم حرف می‌زنیم نه بیمار) نمى‌تونه قیدِ کسیو بزنه که با تمام دورى‌ها، سختى‌ها، ندارى‌ها، نخواستن‌ها، حتى بد بودن‌ها، بى هیچ اجبار و قانونى متعهد مونده بهش. هیچکس شانسیو که تو این دنیا نصیب هرکسى نمى‌شه از دست نمى‌ده.

براى اینکه بفهمید عاشق بادوامى هستید یا فقط تصور می‌کنید که چون شدیدا باهمید پس عاشقید، فقط صبر کنید. زمان هیچ سوالیو بى‌جواب نمى‌ذاره...

۲۴ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۱۶
حمیده کوه افکن

اونایی که خواهر دارن می‌دونن که هیچ رفیقی مثل خواهر نمی‌شه. اونایی که خواهر ندارن هم می‌دونن که هیچ رفیقی جای خواهرو پُر نمی‌کنه. برای پسرها هم هیچ «داداشی» وجود نداره که یه روز به رفاقتشون گند نزنه. درسته که ممکنه با تمام اون گندهای کم یا زیاد، بازم اون رفاقت پابرجا بمونه تا ابد، اما پسری که برادر داره می‌دونه رفیق رفیقه و خانواده نمی‌شه. 

همهء ما وقتی جوون‌ترین وضعیت سنیمونو سپری می‌کردیم و هنوز امیدها و خوشبینی‌ها و اعتمادهای دست‌نخورده‌ای داشتیم، برای رفاقت‌هایی تو زندگیمون ارزشِ در حدِ خانواده قائل شدیم، نزدیک شدیم، اعتماد و فداکاری و عشقو در حق کسی تموم کردیم و بعد یه روز زمین خوردیم. شاید حتی بارها زمین خوردیم و باز اون اشتباهو با آدمِ دیگه‌ای تکرار کردیم. نه به خاطرِ حماقت، که به خاطرِ امید... اما یه روز فهمیدیم هیچکس خارج از خونمون، جز خانوادمون، نمی‌تونه خانواده باشه برامون. نمی‌تونه بی‌توقع و منت عاشق باشه. نمی‌تونه همیشه حامی و همیشه مراقب باشه بی‌اینکه چرتکه‌ای بندازه یا خیانتی کنه. خیلى وقتا این چرتکه انداختن و خیانت کردن اسمایى هستن که ما روی رفتارهای دوستامون میذاریم چون بی‌اینکه اونا بدونن که موظفن برامون خواهری/برادری کنن نه رفاقت، ما ازشون توقعِ زیادی و غیرمنطقی داشتیم! اصلا توقع از این احمقانه‌تر که از کسی جز پدر و مادر و خواهر و برادر بخوای خانوادت باشه؟!

 تنها کسی که ممکنه این قانونو به‌هم بزنه یه مرد/زنه که یه روز همسرت می‌شه و خدا کنه انتخابت اشتباه نباشه که تا روزی که زنده‌ای و زنده‌اس پای تمام زشتیات مثل قشنگیات وایسه و خانوادت باشه...

۲۰ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۳۷
حمیده کوه افکن
با پول و معشوق و سلیقه و هنر و تخصصتون هرچقدر دلتون می خواد شوآف کنید، تظاهر کنید، به نمایش بذارید، اما با خانوادتون نه. شاید کسی خانواده نداشته باشه، این حسرتی نیست که بشه با تلاش و بی عرضه نبودن به دستش آورد...
۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۳:۰۶
حمیده کوه افکن

تا به آدما فرصت ندی دوستت باشن، ملاقاتت کنن و باهات گپ بزنن، متوجه نمی‌شی کی آدم خوبیه و کی نه. ما چشم برزخی نداریم، که ای‌کاش داشتیم. ما نمی‌تونیم با یه نگاه از لباس‌ها و بوی دهن و موها و صورت و حرفای کسی متوجه میزان وفاداری، تربیت، شعور، انسانیت و درستکاری او بشیم، که ای‌کاش می‌تونستیم. ما تو چرخهء خوش‌بین بودن و ناامید شدنِ مدام، باورامونو ازدست می‌دیم، انرژی و حالمونو ازدست می‌دیم و سلامت روحمونو... ما مجبوریم خوش‌بین باشیم، مهربون، پذیرای آدما و بخشنده، ما مجبوریم صبور باشیم و منتظر، اما مجبور نیستیم یه روز بعد از سالها خسته نشیم و دست از انتظار نکشیم. ما می‌تونیم یه شب میون گریه‌های بی‌امان تصمیم بگیریم که دیگه در قلبمونو رو هیچ آدمی باز نکنیم. دیگه به هیچ آدمی فرصتِ اثباتِ خوب بودنشو ندیم. ما حتی می‌تونیم یه شب به جرگه آدمای بد بپیوندیم و به اونایی که ازشون بیزار بودیم شبیه شیم، یا می‌تونیم دور خودمون پیله بتنیم و جای پروانه شدن پوچ شیم. ما می‌تونیم یه روز صبح یه آدمِ دیگه از خواب بیدار شیم...

۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۹:۴۷
حمیده کوه افکن
وقتی کهنه میشی چروک و زشت و زهوار در رفته ای. اما اگه کساییو داشته باشی که با دیدن چروکات یاد بهترین خاطراتشون بیفتن، یاد خنده ها و گریه های روزای مهم زندگیشون، رفتن ها و اومدنای زندگیشون، اون وقت تا ابدِ بودنِ تو، تو مهم ترین و عزیزترین آدم اونایی حتی اگه خیلی کهنه و زهوار در رفته باشی...
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۸
حمیده کوه افکن

وقتی همه تجربه هات جدیده داری زندگی میکنی، که جوونی و خیلی راه داری تا تهش. اما روزی که کسی کنار دستت نشست و یهو گفت خدایا صبر بده خدایا یه صبری بهم بده خدایا صبر... و همینطور با حال و هواش پرتِ چاهِ ویلِ گذشته ات شدی و با یه لبخندِ محو یادت اومد روزایی که دقیقا همینطوری سرتو گرفته بودی بالا و هی تکرار میکردی خدایا صبر بده بهم، و سر کدوم ماجرا بود؟ بعدش مردم یا دووم آوردم؟ بهش بگم خدا بهت صبر میده و تموم میشه این روزات، تو میمونی و یه خاطره از مردن و زنده شدنت (اما زنده موندنت) یا نگم؟!

۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۷
حمیده کوه افکن

آدما سنشون که بالا میره گولِ عددشونو میخورن، گولِ موهای سفیدشون، چروک های پیشونیشون؛ خیال برشون میداره که باتجربه ان، تو اون تجربه ها و سختیا پخته شدن، حتی سوختن! و می ایستند! متوقف میشن! دیگه تو آینه یه انسانِ جایزالخطا نمیبینن، دیگه بعدِ هر دعوا به ضعف ها و زشتیاشون خیره نمیشن، دیگه براشون مهم نیست که آدمِ بهتری بشن، برای فلان معشوق مثلا که از دست نره. برای خانواده مثلا که ازش سیر نشن. برای رفیق و همکار که ازش عاصی نشن. دیگه برای حفظ روابطِ حتی خیلی ارزشمندشون قدمی برنمیدارن بلکه مثل خانِ پدرسوختهء دهکده، به تفنگشون تکیه میزنن و منتظر رعیت میمونن و بندگی کردناشون!

۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۵
حمیده کوه افکن

به دخترم یاد میدم مهربون باشه، بخشنده باشه و به هر آدمی حداقل دوبار فرصت بده. به دخترم یاد میدم که تو آدمایی که وارد زندگیش میشن احساسات دست نخوردشونو پیدا کنه اما به اونا آسیب نزنه، به عشقشون، اعتمادشون و باوراشون آسیب نزنه، و مراقب باشه؛ چون هیچکس مثل مادر اون به بچش یاد نداده که به احساسات و باورهای بچه های دیگه آسیب نزنه. باید مراقب باشه با محبت های کسی، دل به دلش، به نگاهش، به بودنش نبنده، عاشق کسی نشه که عاشقیت براش سرگرمی روزهای تنهاییشه. به دخترم یاد میدم روزی که اعتمادش شکست و باوراش خرد شد بلند شه و خودشو از نو بسازه، چرا که من در تربیتش اشتباه کرده بودم، بهتر بود از اول هم یه توله گرگ میساختم ازش که بتونه تو بازی های این جنگل گاهی هم برنده باشه.

۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۰
حمیده کوه افکن