امشب همینطور که هندزفری به گوش داشتم تو تاریکی خیابون قدم میزدم، تو دلم میگفتم خدایا چرا اون اون اون و اونو ندارم؟ میخوامش. میخوامش. بهم بده. صدایی از دست راست اومد که ببخشید، شما میخوای از خیابون رد شی؟ با تعجب گفتم نه! و همونطور به راهم ادامه دادم. اما بعد یهو ایستادم و پرسیدم شما میخواید برید اون طرف خیابون؟ زن مستاصل و با لحن درخواست گفت آره دخترم چشمم نمیبینه... دیگه صداشو نشنیدم. رفتم طرفش، دستمو دراز کردم، دستمو گرفت. اومدم سمت چپش و تا وسط خیابون اومدیم. او حرف میزد. گفتم اینجا تاریکه. او هی دعام میکرد. برای اینکه از جوونیم خیر ببینم، به آرزوهام و هرچی که میخوام برسم، خوشبخت بشم. پارت دوم خیابون رفتم دست راستش و پیشنهاد دادم تا هرجا که میره برسونمش. بعد از توضیح اینکه بقیه راهو آشناس و من میتونم برگردم بازم دعام کرد و گفت پدر و مادرت سلامت عمر کنن الهی و به هرچی میخوای برسی ایشالا و خیر ببینی و عاقبتت به خیر شه و... بهش شب به خیر گفتم و برای اولین بار تو نور مغازه های این طرف خیابون به چشمای سبز و لبخندش نگاه کردم و براش دست تکون دادم و مث گنجشک از لای ماشین ها پریدم اون طرف خیابون. احساس قدرت میکردم. فکر کردم حالا هر آرزویی کنم برآورده شدنش حتمیه. بعد فکر کردم و خودمو برای بهترین آرزو آماده کردم و ریز لب گفتم "عاقبت به خیری".
آدمیزاد سنش که میره بالا عوض میشه. این قضیه هم قانون تک خطی نیست که برای همه یه جور صادق باشه. مثلا تا نوزده سالگی همه بچه باشن، تا سی همه خام باشن، تا پنجاه همه... ممکنه یکی سر هجده سالگیش زندگی ای واسه تعریف کردن داشته باشه که یکی دیگه تو مرز چهل سالگی هنوز حتی از شنیدنش حیرت کنه!
داشتم میگفتم که آدمیزاد بزرگ که میشه عوض میشه. این خوبه. بدش اینه که آدما یادشونه سال پیش این موقع شادتر بودن. اعتمادشون آسیب ندیده بود. دلشون قرص و محکم تر بود. یادشونه و هی یادش میکنن. دلشون واسه خودشون تنگ میشه حتی.
چند بار، چند ده بار باید به دوستام دلداری میدادم، نصیحت میکردم، میگفتم ببین منم این راهو رفتم، ولی نگفتم. گذاشتم دوستام بال بال بزنن، طلب معجزه کنن، از همه متنفر شن، بی اعتماد و بی خیال شن و حتی یه شبایی هم به جرم "چرا حال منو نمیپرسی" زخم زبوناییو که باید به یکی دیگه میزدن و زورشون نرسیده رو بهم بگن و من ناراحت نشم؛ بذارم خودشونو به در و دیوار بکوبن و بزرگ تر شن. آدمیزاد بعد یه تجربه هایی تو زندگیش از این که گفتم هم بیشتر صبور و بی تفاوت و بی خیال میشه...
نمیدونم کی اولین بار نشست متنی نوشت با جمله های اگه ازم بدی دیدین حلال کنین و غیره و شب قدر و دم تحویل بهار فرستادش برای این و اون، و کی بود که مقلد خوبی بود براش و کیا بودن که ایضا؟!! اما کاش بس کنیم. تقلید از کاری که نه تنها غلطه که به نظر سفیهانه میادو بس کنیم و دیگه تکرارش نکنیم. حلالیت خواستن اگه واقعا حلالیت خواستن باشه نه شوآف و ادا و تقلید، شرایط و بند و بساط و آداب و رسومی داره. که باید اولا فهمیده باشی غلط کردی جایی و در حق کسی. دوما پشیمون باشی و نگران دل شکسته و آزرده ی او که نه، لااقل نگران آخرت خودت شده باشی (حلالیت طلبیدن یه کار اون دنیاییه، نه؟). سوما باید انقدر از عوالم بچگیت دور شده باشی و بزرگ شده باشی که بتونی بگی "متاسفم" و "ببخشید" اونم چشم در چشم یا حداقل نفس به نفس با خود طرف. و در آخر باید اونقدر آدم شده باشی تو زندگیت که منتظر حلال نکردن ها باشی. و تلاش های بعدش برای جبران. و سعی ها برای جلب حلالیت و بند زدن دلی که شکستی، از روی قصد و بددلی یا نادونی و بی خبری... خیلی سادس که یه متن "اگرررر" بدی دیدید حلالم کنید کپی پیست کنیم تو گروهامون و دلمون قرص شه که امسالم از حق الناس جستیم...
شال گردن فرق داره. وقتی واسه کسی شال میبافی داری براش قصهای میبافی که تا ابد ادامه داره. تو تک تک دونههای زیر و روی کاموا. آدم وقتی داره یکی زیر یکی رو میل میزنه حواسش از زل زدن به تکرار دونهها پرت زندگیش میشه، همه چی میاد جلو چشمش. یاد تمام روزاش، آدماش، اتفاقاش میفته. گاهی اخم، گاهی خنده میکنه. گاهی حتی پای زیر و روی دونهها گریه میکنه. و چطور میشه شالی که یه زندگی توش نشسته رو جدی نگرفت؟ برای هرکسی نباید شال گردن بافت. برای هرکسی نباید...
دراز کشیده بودیم کف خونه و داشت برام اصول حسابداری رو میگفت. کاغذ از دستش میفتاد و چشماش بسته میشد، بعد چند ثانیه بیدار میشد و ادامه میداد. یاد شبایی افتادم که کتاب توی دستم میفتاد رو سینه ام و خواب شب چشامو میدزدید، فهمیدم چقدر خسته و محتاج خوابه اما داره بخاطر من چشاشو باز نگه میداره. او عددای روی کاغذو جمع میزد و من از بالای پلکش نگاش میکردم و میخندیدم. به این حجم خوشبختی که مال منه، به این بودن و دوست داشتن، به 25سال پدر و دختریمون میخندیدم؛ به چروک های صورتش که جوونیشو خوب یادمه، موهای سفیدش که سیاهیشونو خوب یادمه... پیشونیشو بوسیدم، گفتم بقیه اش واسه فردا و شب بخیر. گفت خیلی خوابم میاد و خندید، و باز راجب خاموش شدن چراغ آشپزخونه چیز بامزه ای گفت تا خنده هامو ببینه، و خوابید...
بیدار میشدم، ساعتو نگاه میکردم، هیچوقت صبح نشده بود. تو خواب و بیداری میگفتم چرا صبح نمیشه؟ و سعی میکردم باز بخوابم. به زور. تا حالا به زور خوابیدی؟
صبح زود بیدار میشدم. قدم میزدم. چای دم میکردم. منتظر نور به پنجره نگاه میکردم. منتظر صدا و رفت و آمد و شلوغی میشدم. باید از تنهایی و فکراش فرار میکردم. تا حالا از خودت فرار کردی؟
بهم لبخند میزدن، نگاهمو میدزدیدم. تلفنم زنگ میخورد جواب نمیدادم. قرارها رو دقیقه نود کنسل میکردم. منتظر شب بودم. منتظر خوابی که منو از تعامل با شلوغی شهر و لبخند زدن به آدماش بکنه و ببره. کسی باهام از دردای دلش نگه، کسی از حالم نپرسه، از کسی نخوام باهام حرف بزنه، براش مهم باشم، دوسم داشته باشه، نه، نداشته باشه...
اولین بار که یه نفر جلوم ماکارونی خورد فکر کردم داره مسخره بازی درمیاره بخندیم. هرچند باورم نمیشد کسی حتی برای شوخی هم بتونه اونقدر صداهای نفرت آور از دهنش دربیاره، رشته ها رو هورت بکشه، نشخوار کنه، جلوی یه خانم آروغ بزنه. عصبی شده بودم و میل به غذام شده بود میل به کتک کاری. کل تعجب های عمرم هنوز تا این سن هم اندازه حجم حیرت اون نیم ساعت ناهار با او نشده. اما چیزی که از اون روز یاد گرفتم این بود که هرکسو خواستم بشناسم اول باهاش برم یه ساندویچی کثیف وسط کلی آدم بی تعارف.
آداب معاشرت یادگرفتنیه. به مقدساتتون قسم ژن نیست که به ارث برسه. حرف زدن نیست که خود به خود یاد گرفته باشید و الان بلد باشید. (همون حرف زدنم که آخه با اونهمه تشر معلم هنوز یاد نگرفتن خیلیا). میگم حالا که از شهرتون خوش تشریف آوردید تهران و ازتون که میپرسن کجایی هستین میگین تهرونی و بعد تو جد و آباد تهرانیا به زور دنبال یه رگ شهرستانی میگردین که بهشون بخندین، لطفا به یه آدم متمدن مودب تبدیل شید. میشید؟ لطفا!
در تمام بخش هایِ درمانی ِ هریک از بیماری هایِ رفتاری،اولین فرایند ِ درمانی حرف زدن است.حرف زدن بدون سانسور از مشکل...اینکه در اولین قدم،بیمار به درمانگر رجوع میکند و برایش از نوع ِ مشکل ِ خود میگوید.مثلا میگوید تا چه اندازه تنهاست،میگوید نیاز به عشق دارد.میگوید از والدینش متنفر است و میخواهد جدا زندگی کند.میگوید تحمل زنده ماندن را ندارد.میگوید دلش برای کسی که دیگر نیست تنگ شده است.و... تنها و تنها در جلسه ی اول مراجع کننده حرف میزند...استادی داشتیم که میگفت برخی از آدم ها تنها به جلسه ی اول کفایت میکنند و زمانی که در همان جلسه ی اول تمام حرف هایشان را میزنند ،بهبود پیدا میکنند و دیگر نیازی به ادامه روند درمانی نیست...آدم هایی هستند که پیش روان شناس و یا مشاور میروند که صرفن حرف بزنند.هیچ مشکلی جز بی هم زبانی در این میان نیست.تمام ما در طول زندگی مان وقت هایی را میخواهیم که کسی جلویمان بشیند و برایش بگوییم.نه نیازی به تائید داریم و نه نیازی به رد...حرف زدن باعث میشود مشکل ها خود به خود حل شوند.باعث میشود لایه ی چروک شده ی ِدرون آدم،آرام آرام از بین برود.حرف زدن خودش باعث رفرش شدن است.باعث برطرف شدن سو تفاهم ها و کدورت هاست.باعث محکم شدن علایق.باعث اطمینان بخشی به طرف مقابل که من به تو اعتماد دارم...حرف بزنیم.نه تنها از اندوه ها و تنفراتمان که از عشق مان نسبت به یکدیگر بگوییم.بگوییم تا چه اندازه لبخند زدنت را دوست دارم.بگوییم غصه ی پوست ناصافت را نخور،درعوض دستان ِ قشنگی داری.بگوییم اضافه وزنت بهانه ای باشد برای پیاده روی ِ های ِ دونفری ِ طولانی مان...حرف هایی که توی دلتان سنگینی میکند تنها با گفتنشان سبک و حتی محو میشوند.بگوییم ندیدنت،بد اخلاقم میکند.از اینکه دستش را به سردی گرفته اید از او معذرت بخواهید.دلیل زدن ِ حرفی که دلتان را شکسته است را بپرسید.از دلخوری هایتان،اندوه هایتان،دل تنگی هایتان بگویید...پشت چشم نازک کردن،متلک انداختن،پاک کردن شماره از دفتر تلفن،سرد و سنگین شدن،بی توجهی کردن با کسی که از او ناراحتید،هیچ مشکلی را حل نمیکند.و حتی گاهی بوسیدن،در آغوش کشیدن،هدیه دادن هم نمیتواند به اندازه ی شنیدن دوستت دارم،قلب یک آدم را شفا دهد.....داشتم میگفتم؛ در تمام بخش هایِ درمانی ِ هریک از بیماری ها و ناخوشی هایِ رفتاری،اولین فرایند ِ درمانی حرف زدن است...اما چرا ما از این مرحله به عنوان ِ اخرین مرحله و بعد از تمام تعارضات و سو تفاهمات،زمانیکه حتی هیچ راه برگشتی وجود ندارد؛استفاده میکنیم؟!
باید معنی "آرامش داشتن" و "آرامش نداشتن" را فهمیده باشی، پیر شدن و وقتهای اضافی و روزهای فکر کردن و فکر کردن و هیچ کاری جز فکر کردن نداشتن را باید به چشم دیده باشی، وجدانهای در جوانی خواب و در روزهای پیری بیدار را باید دیده باشی، بغض کردنها، حسرت خوردنها، افکار همیشه زنده، خاطرات همیشه جلوی چشم، عذابها و ایکاشها را باید در پیرزن و پیرمردی دیده باشی تا خیالت از عدالت این دنیا راحت شده باشد. بعد میتوانی با اعتماد به خدا و عدالتش، آدم بدها را بسپاری به دست روزگار. میتوانی دعا کنی خدا درست در لحظهای که همۀ آدمها بیشتر از هوا و غذا به آرامش نیاز دارند، آرامش را از فلان کس بگیرد. دعا کنی روزهایی را که همۀ آدمها نیاز به حس خوبِ مرور خاطرات مثبت دارند تا احساس ارزشمندی کنند، تا احساس کنند در جوانی و میانسالی انسان بودهاند، مفید و شریف بودهاند، فلان کس خاطرات آزار و رنج و مصیبتهایی که رسانده مرور شود برایش و مجبور شود برای کسب غرور کهنسالی دروغ بگوید به همه، بعد از خودش بیشتر متنفر شود. میتوانی برای آدمهای بد دعا کنی که روزهای طولانی، شبهای طولانیتر، خاطرات زنده و وجدانهای بیدار داشته باشند. همین برای مرگی دردناک کافیست. مرگی آنقدر دردناک که خیالت راحت باشد تمام روزهای مردن و زنده شدن، تمام فریاد کشیدنهای توی گلو، تمام دردهای تمام نشدنی جوانیات را تلافی میکند. اگر آدمِ تلافی کردنی، چی از چنین رنجی برای او دردناک تر؟!
جملههایی هست که وقتی بیان میشود به دل مینشیند. بعد مدام یادت میآید. بعد هی بهش فکر میکنی. موقعیتهای آن جمله برایت اتفاق میافتد و هی برایت یادآوری میشود که فلان حرف چقدر خوب بود، عمیق بود. بعد کم کم یادت نمیآید چه کسی این را گفته بود یا کجا خوانده بودی. حتی فرم و جملهبندیاش را یادت میرود و چیزی که یادت میماند مفهوم عمیقی است که یک زمانی آدمی زودتر از تو بهش رسیده بوده، در جملهای کوتاه و مسخره بیانش کرده و امیدوار بوده از بین همۀ کسانی که جملهاش را میخوانند کسی باشد که بفهمد. که آنقدر از غافله پرت نباشد که بگوید "هوف چه مسخره، چه بیمعنی" و بگذرد. نویسنده بودن درد دارد. انتظار برای پیدا شدن آدمهایی که روزها به تک جملهای از تو فکر کرده باشند و حالا روبروی تو نشسته باشند برای خیره شدن در چشمهایت، که بخواهند بهت نشان دهند که چقدر به درک تو رسیدند، که چقدر فهمیدند چی پس ذهنت بوده، که فهمیدند چه دردهایی کشیده بودی و چه فریادهایی داشتی توی زندگیات، که بهت بفهمانند چقدر سنگینی زندگیات را دیده اند در جملههایت...
بعضی آدمها بیشتر از هر کاری سکوت میکنند. نه خاطرهای تعریف میکنند، نه هواداری فلسفهای میکنند، نه سیاستی را نفرین و نه دینی را تبلیغ میکنند، نه از بایدها و شایدها و قوانین و احتمالات حرف میزنند و نه حتی چیزی میخواهند. بعضیها عمرشان را صرف گوش کردن میکنند و با گوشهایشان ارضاء میشوند. بایدها و شایدهایشان را از دهان دیگران میشوند، فحشهای سیاسی ته دلشان را دیگران میگویند، دینداری و دینستیزی و دعواهای قومیتی را در آدمهای دور و برشان میبینند، خاطراتشان را برای قلم و کاغذ و وبلاگشان نگه میدارند و از هیچ خوانندهای هم انتظار بازخورد ندارند. بعضی آدمها وقتی "دوستت دارم" توی گلویشان گیر کرده سکوت میکنند با لبخند، وقتی هم از دل و شعور کسی "ناامید" میشوند سکوت میکنند با بیتفاوتی، و فرق سکوتهایشان را باید از چشمهایشان فهمید. معنی دارد اینهمه حرف نزدن. خطر دارد. درد دارد. آدمهای ساکت، آرام توی دل دیگران مینشینند چون حس خودنمایی و حرافی دیگران را ارضاء میکنند، و وقت رفتن، صدای پایی ندارند، آرام میروند، و میروند... آدمهای ساکت توی دنیایی زندگی میکنند که زبانش چشمهاست و نگاه است و لبخند و اشک. آنها را از خودتان نرانید. حس غربتشان را بیشتر نکنید. بیشتر از این تنهایشان نگذارید. میهماننواز باشید، دنیایشان را هم پیدا نکنند بالآخره روزی یکی از همشهریهای غریبشان را در شلوغی شهر شما پیدا میکنند و دست از سر همهتان برمیدارند، غرق خودشان میشوند.
آن زن صبور قصهها، او که کمرش خم میشود و باز میایستد، او که یکشبه موهایش سپید میشود، او که بغضهایش را گریه نمیکند، او که چشمهایش تغییر میکند و حزن عظیمی توی نگاهش میگنجد، او که به جای فریاد از ته گلو آرام و زیر لب میگوید "خدا را شکر" آن زن صبور قصهها منم. او که به اینهمه صبر و تحمل و امیدش حسادت میکنند، او که میخواهند شبیهش باشند، او که با کمر خمیده راه رفتنش غبطه خوردن دارد، او که هنوز میخندد و شوخی میکند، او که از پس سالها زمین خوردن، سالها بلند میشود و ادامه میدهد و مهربان میماند، او که فقط در قصهها بود اینجاست؛ منم...
بعضی آدمها لذت را از تو میگیرند. نه در لحظه، نه، "حس لذت" را ازت میگیرند. طوری که بعد آنها هیچ بوسهای، هیچ امیدی، هیچ دوستت دارم و مواظبتم و عاشقت شدمی سر کیفت نمیآورد. انگار عادیترین حرف زندگیات را شنیده باشی، حسی دَرِت غلیان نمیکند. بعضی آدمها با تو این کار را میکنند. که همانطور تند تند که قدم میزنی طرف خوشبختی، یهو ته خط را جلوی پاهایت ببینی و از ترس سقوط سرجایت میخکوب شوی، به خودت بلرزی، ضعف کنی، اما تاب بیاوری. ته خط را جلوی پاهایت ببینی و وحشتزده اطرافت را بکاوی دنبال آغوش، دنبال دست، دنبال خدا، و حتی خدا را نبینی...