جملهها
جملههایی هست که وقتی بیان میشود به دل مینشیند. بعد مدام یادت میآید. بعد هی بهش فکر میکنی. موقعیتهای آن جمله برایت اتفاق میافتد و هی برایت یادآوری میشود که فلان حرف چقدر خوب بود، عمیق بود. بعد کم کم یادت نمیآید چه کسی این را گفته بود یا کجا خوانده بودی. حتی فرم و جملهبندیاش را یادت میرود و چیزی که یادت میماند مفهوم عمیقی است که یک زمانی آدمی زودتر از تو بهش رسیده بوده، در جملهای کوتاه و مسخره بیانش کرده و امیدوار بوده از بین همۀ کسانی که جملهاش را میخوانند کسی باشد که بفهمد. که آنقدر از غافله پرت نباشد که بگوید "هوف چه مسخره، چه بیمعنی" و بگذرد. نویسنده بودن درد دارد. انتظار برای پیدا شدن آدمهایی که روزها به تک جملهای از تو فکر کرده باشند و حالا روبروی تو نشسته باشند برای خیره شدن در چشمهایت، که بخواهند بهت نشان دهند که چقدر به درک تو رسیدند، که چقدر فهمیدند چی پس ذهنت بوده، که فهمیدند چه دردهایی کشیده بودی و چه فریادهایی داشتی توی زندگیات، که بهت بفهمانند چقدر سنگینی زندگیات را دیده اند در جملههایت...