تحصیلات شرطِ لازمِ هیچ اتفاقی نیست. نه پیدا کردن شغل نه رشد شعور نه حتی اعتباری بر جایگاه اجتماعی. کسانی که از پشت نیمکتهای مدرسه به صندلیهای دانشکده نرفتن به حق از خودشون دفاع میکنن و مدعیان که مدرک مهم نیست. اما آیا دانشگاه فقط فخرِ کودکانهای به «مدرک» و خطکش غلطی برای سنجش قوارهٔ «شعور» آدماست؟
حقیقتا ما، فارغ از مدرک دانشگاهیمون، به ندرت مطالعه میکنیم. کتاب، سایت، کپشن، حتی پادکست. موندن پای متنی که بیشتر از دو خط ادامه داره حوصله میخواد و بیشتر آدما حوصله ندارن، وقت هم ندارن!
این میون، بُرد با کسیه که در محیطی قرار گرفته که خلاقیت در نگریستن به مسائل، سماجت در کشف و اثبات حقایق، آگاهی از حرفهای مگوی جامعه و ارتباط با افراد و معلومات و عقاید متفاوت «بهش خورونده شده».
ما در محیط دانشکده برای گرفتن نمره، برای مشروط نشدن، برای ذوق یادگیری، هیجانِ فهمیدن، برای اتمام پروژههای اجباری و اختیاری، با دنیای متفاوتی از دنیای مدرسه آشنا شدیم و درنهایت، این دنیای متفاوت، ذهن مارو گشاد کرد. چشم مارو باز کرد. زبان مارو کوتاه و عقل مارو وسیع کرد.
این اتفاق میتونست در فضایی جز دانشگاه هم رخ بده. شاید در شغلی پویا کنار همکارانی رو به رشد و فعال. یا در کنج اتاق شخصیمون، لای انبوهی کتاب و فیلم و موسیقی.
همین تغییرها برای خیلی از همکلاسیامون اتفاق نیفتاد. شاید اونا برخلاف ما برای چنین روند آروم و عمیقی حوصله و وقت نداشتن...!
چیزی که شعور میاره مدرک دانشگاهی نیست؛ داشتن ارتباطات سالم و پویا با آدمای ارزشمنده، داشتن آرشیوی از فیلمها و کتابهای غنیه که دائم بهشون سر بزنی و ازشون توشه برداری، داشتن روحیهٔ شک و تغییره؛ شک به همه چیز، علیالخصوص به «خود»ت. و مهمترین شرط این تغییر، داشتن راهنماست. کسی یا کسانی که مسیر درستو نشونت بدن و تو رو هربار که منحرف شدی برگردونن، هربار که سست شدی هل بدن، هربار که موفق شدی تحسین و تشویق کنن...