بلوغی که اتفاق نمیافتد
آدمها باید زندگی کرده باشند. باید دست خانوادهشان را ول کرده باشند و رفته باشند بیرون و چیزهای زشت و زیبای دنیای پیرامونشان را دیده باشند، دل بسته باشند و نرسیده باشند، خواسته باشند و قدرت داشتنش را نداشته باشند، عاشق شده باشند و به تهش، یعنی به نهایت غصۀ نرسیدن و پا به زمین کوبیدن و زار زدن و برای عالم و آدم سفرۀ دل را وا کردن رسیده باشند. آدمها باید به قدر کافی زندگی کرده باشند. با دوستانشان ولگردی و لاتبازی و لشبازی درآورده باشند، توی خیابانهای شهرشان گم شده باشند، بیپولی کشیده باشند و لذت پول داشتن را چشیده باشند. آدمها باید روزهای زیادی غیر از درس و مدرسه و دانشگاه و کلاس زبان مشغول عیاشی و دیوانهبازی شده باشند و درطول عمرشان روزهای زیادی داشته باشند که خاطرۀ تجربۀ "زندگی" باشد. آدمها، حتی اگر پدر و مادر بیسواد و خانوادۀ شهرستانی دارند و هیچ دوست دائم و فابریکی برای خودشان ندارند، باید روزهایی از عمرشان را صرف دوست پیدا کردن و محبت کردن به بقیه کنند و یک روز نارو بخورند و تنها بمانند، تا ازدست دادن را یاد بگیرند. باید شنوندۀ آدمها باشند و حرفهای مفت و عصبی کننده را تحمل کنند و صبر را یاد بگیرند. آدمها باید از یک سنی به بعد بزرگ شده باشند.