رویا که رها شه، ضعیف میشه.
برای لحظاتی، به یمنِ خطای شیرینِ یک بنگاهدار در معیار میلیون و میلیارد، رویای ما در یک قدمی واقعی شدن ایستاد. ایستاد و هی قد کشید، بزرگ شد، رنگین کمانی از نور و رنگ دورش پیچید و دلبریها کرد. ما، خانوادهای شدیم که در رویای زندگی در یک خانه حیاطدار غرق بودیم. سرمست بودیم!
در کوچهٔ بنبستی ایستاده بودیم و بعد از حساب و کتابها دیدیم نه تنها از پس خریدنش برمیآییم، که با باقی پولها وسایل خانهٔ جدید هم نو میشوند. طبقه دوم شده بود برای من. یکی از خوابها شده بود کتابخانه و استودیوی تمرین موسیقی. حیاط شده بود پر از گل و درخت. روی بوم داشتیم انباری میساختیم. کارگاه معرقکاری بابا هم بالا بود. به روزهایی که نوهای به خانواده اضافه شود هم فکر کردیم.
زندگی قشنگتری شده بود. نه که وقتی فهمیدیم سه برابر موجودیمان باید هزینه کنیم، از قشنگی زندگیمان کم شده باشد، نه. اما رویایی که سالها پیش بعد از آپارتماننشینی، باز در دل همهمان جوانه کرده بود برای لحظاتی گل کرد، رشد کرد، توان گرفت، به واقعیت خیلی نزدیک شد، قدرتمند و خیلی زیبا شد.